رفت تنهايي، آمد جاي آن يک عشق آسماني
شکست شيشه غمها،شد روزگارم مثل آن روزها،روزهايي که با تو بودم و تو در کنارم،
مگر اينکه اين روزها تنها از درد دلتنگي بنالم!
ناله هاي من نيز همراه با نفسهاي دلتنگيست
اين حال و هوايي که در من ميبيني هميشگيست،
همين يک ذره غباري هم که بر روي دلم نشسته از خستگي لحظه هاي دوريست.
نه در روياهايم تو را سوار بر اسب سفيد ميبينم نه مثل پرنده در آسمانها ،
من تو را بي رويا ،همينجادر کنار خودم ميبينم،
که نشسته اي بر روي پاهايم، خيلي خوب فهميده اي که چقدر دوستت دارم
من تو را دارم ،فقط تو را
تا به حال ديده بودي ديوانه اي همچو من را؟
چند لحظه به وسعت تمام لحظه ها، نگاهت ميکنم و همين ميشود که من تو را حس ميکنم
يک احساس بي پايان که تو را در بر گرفته و درونم را از عطر حضور عاشقانه ات پر کرده
تويي قبله راز و نيازهايم ، دستانت را به من سپرده اي و گرم شده دستهايم…
تو اينجا هستي و من همانجا ، احساس ميکني تپشهاي قلب من را؟
يک
عمر ، يک دنيا احساس را بر روي دوشم ميکشانم تا برسم به جايي که هنوز هم
خستگي در تنم نباشد ، آنقدر عاشق باشم که هنوز همه وجودم گرم باشد ، تو در
قلبم باشي و من ديوانه ات باشم.
تا همينجا همين خط،بگذار آخر خطمان را نشانت دهم
آخر خط ما يک نقطه چين است…
ميخواهم همه بدانند که عشقمان ابدي است…
mer30