صبح بي تو رنگ
بعد از ظهر يک آدينه دارد
بي تو حتي
مهرباني حالتي از کينه دارد
بي تو مي گويند
تعطيل است کار عشقبازي
عشق اما کي خبر
از شنبه و آدينه دارد
جغد بر ويرانه
مي خواند به انکار تو، اما
خاک اين ويرانه
ها بويي از آن گنجينه دارد
خواستم از رنجش
دوري بگويم يادم آمد
عشق با آزار
خويشاوندي ديرينه دارد
روي آنم نيست
تا در آرزو دستي برآرم
اي خوش آن دستي
که رنگ آبرو از پينه دارد
در هواي عاشقان
پر مي کشد با بيقراري
آن کبوتر چاهي
زخمي که او در سينه دارد
ناگهان قفل
بزرگ تيرگي را مي گشايد
آنکه در دستش
کليد شهر پر آيينه دارد