غير انديشه تو در سر من چيزي نيست
اين قدر تند نرو ، محض خداوند بايست
لحظه اي مکث کن وجان خودت راست بگو
مهربان قلب تو در دايره سلطه کيست؟
تا که از دست تو راحت بشوم خواهم رفت
آخرين جمله اش اين بود وبه من مي نگريست
اي تو که دغدغه هر شب و هر روز مني
مي شود بي سر سبزتو مگر راحت زيست؟
تو نمي داني از آغاز عطا کرده خدا
به دل اهل زمين صفر وبه چشمان تو بيست
تو چه داني که همين مرد سراپا تقصير
علت اين همه افسردگي و دردش چيست
خاطرت جمع که دست از تو نخواهم برداشت
گر چه اين حرف براي تو کمي تکراري ست