اي تمام پيچــــــش و تاب تنم
زندگي بي تو چـــگونه سرکنم
آمدي آغاز کردي مثنوي
تا گله هاي دلم را بشنوي ؟!
پس چـرا بيراهه رفتي اين چنين
من که گفتم شعرهـــــاي دلنشين
خوانده ام اَمَّن يُجيب هر نيـمه شب
تا که دورت من کنم از تـــــــاب وتب
وقت مغرب يا عشاء چون شد نماز
باوضــــــــو باش و بخــــوان شعر نياز
در نمازت آرزوهـاي مرا تسبيــــح کن
در دعـــــــــايت ياد من ترجـــيح کن
حرف دل هاي من و تو گفتني است
خود شبيه شــعرهاي ماندني است
بودنـــــم با بودنت آغــــــــازشد
قصّه و شعرمرا ، پـــــــــرواز شد
آن دوچشمانت غزل هاي شبم
کي تو مي داني که در تاب وتبم
از دم عيسايي ات من زنـــده ام
چون نباشي بي تو من بازنده ام!