امروزصادق به مامان ميگفت:
ديگر اين بازي را دوست ندارم
من چشم ميبندم بابا پيدايش ميشود.
چشم باز ميکنم
بابا قايم ميشود
سلام عليکم خدا قوت
بايد امشب بروم من که از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت کردم حرفي از جنس زمان نشنيدم هيچ چشمي عاشقانه به زمين خيره نبود کسي از ديدن يک باغچه مجذوب نشد هيچ کس زاغچه اي را سر يک مزرعه جدي نگرفت ... سهراب سپهري