قصه اين بود شبي از ميان اين همه شب در اسمان تاريک و پهناور سياهي گوش تا گوش ستاره بود و ستاره, ستاره هايي که ميدرخشيدند گويي معشوقه شان را پس از سال ها در کوچه باغ اناري ديده اند و از فرط خوشحالي در پوست خود نميگنجند لحظه به لحظه انتظار فروپاشي اين عاشق را ميکشيدم غافل از اينکه عشق جاذبه است نه دافعه