!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!![گل][قلب شکسته]!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!يه خانواده ي سه نفري بودنيه دختر کوچولو بود با مادر و پدرشبعد از يه مدتي خدا يه داداش کوچولوي خوشگل به دخترکوچولوي ما ميدهبعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت .دختر کوچولو هي به مامان و باباش اصرار مي کنه که اونو با داداش کوچولوش تنها بذارن. اما مامان و باباش مي ترسيدن که دختر کوچولوشون حسودي کنه و يه بلايي سر داداش کوچولوش بياره.اصرارهاي دختر کوچولو اونقدر زياد شد که پدر و مادرش تصميم گرفتن اينکارو بکنن اما در پشت ِ در اتاق مواظبش باشن.دختر کوچولو که با برادرش تنها شد ... خم شدروي سرش و گفت : داداش کوچولو! تو تازه از پيش خدا اومديبه من ميگي قيافه ي خدا چه شکليه ؟آخه من کم کم داره يادم ميره ....!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!![گل][تعجب]!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!