انگار از آسمان آتش مي باريد.
به شهيد غلامي گفتم: «گروه را مرخص کنيم تا اوايل پاييز که هوا خنک تر مي شود، برگرديم.»
گفت: «بگو عاشق نيستيم.»
گفتم:«علي آقا! هوا خيلي گرم است. نمي شود تکان خورد.»
گفت: «وقتي هوا گرم است و تو مي سوزي، مادر شهيدي که در اين بيابان افتاده است، دلش مي شکند و مي گويد: خدايا بچه ام در اين گرما کجا افتاده است؟ همين دلشکستگي به تو کمک مي کند تا به شهيد برسي.»
نتوانستم حرف ديگري بزنم. گوشي را گذاشتم، برگشتم و گفتم: بچه ها، اگر از گرما بي جان هم شديم، بايد جستجو را ادامه دهيم.»
پس از نماز صبح کار را شروع کرديم. تا ساعت نه صبح هر چه آب داشتيم، تمام شد. بالاي ارتفاعات 175 شرهاني، چشم هايمان از گرما ديگر جايي را نمي ديد.
به التماس ناليديم: «خدايا تو را به دل شکسته ي مادران شهيد....»
در کف شيار چيزي برق زد، پلاک بود.....