نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 <    <<    41   42   43   44   45    >>    >
 

مهرباني را بياموزيم
فرصت آيينه ها در پشت در مانده است
روشني را مي شود در خانه مهمان کرد
مي شود در عصر آهن
آشناتر شد
سايبان از بيد مجنون?
روشني از عشق
مي شود جشني فراهم کرد
مي شود در معني يک گل شناور شد
مهرباني را بياموزيم
موسم نيلوفران در پشت در مانده است
موسم نيلوفران?يعني که باران هست
يعني يک نفر آبي است
موسم نيلوفران يعني
يک نفر مي آيد از آن سوي دلتنگي
مي شود برخاست در باران
دست در دست نجيب مهرباني
مي شود در کوچه هاي شهر جاري شد
مي شود با فرصت آيينه ها آميخت
با نگاهي
با نفس هاي نگاهي
مي شود سرشار از رازي بهاري شد.
...........
ببخشاي بر من اگر ارغوان را نفهميده چيدم!!
اگر روي لبخند يک بوته آتش کشيدم!!
اگر سنگ را ديدم اما،
در آئين احساس و آواز گنجشک نفس هاي سبزينه را حس نکردم!!
اگرماشه را ديدم اما هراس نگاه نفسگير آهو به چشمم نيامد!! ...چرا روشني را نديدم؟؟
چرا روشني بود و من لال بودم؟؟
چرا تاول دست يک کودک روستايي دلم را نلرزاند؟؟

چقدر آئينه تاريک است!
چقدر گم شده بودم،
چقدر بي حاصل!
چقدر باور باران مرا نباريده است!
چقدر دور شدم از اشاره ي خورشيد،
چقدر وسعت يک خانه کوچکم کرده است!!
کجا تمام شدم از عبور نيلوفر؟؟
کجا شکفتن دل آخرين نفس را زد؟؟
چراغ در کف من بود!
چگونه سرعت ماشين مرا ز من دزديد؟؟
چگونه هيچ نگفتم؟؟
چگونه تن دادم؟؟؟
چقدر شيوه ي خواهش مچاله ام کرده است!!!!
چقدر فاصله دارم من از شکوه درخت!!
و رد پاي من از سمت باغ پيدا نيست!!
و چشم هاي من از اضطراب گنجشکان چقدر فاصله دارد!!
چقدر بيگانه است!!
هميشه عاطفه مي ترسيد،
چفدر سفره ي تزوير رنگ در رنگ است!!...

دل روشني دارم اي عشق!
صدايم کن از هرچه مي تواني....
صدا کن مرا از صدف هاي باران،
صدا کن مرا از گلوگاه سبز شکفتن،
صدايم کن از خلوت خاطرات پرستو!
بگو پشت پرواز مرغان عاشق چه رازي است؟
بگو با کدامين نفس مي توان تا کبوتر سفر کرد؟
بگو با کدامين افق مي توان تا شقايق خطر کرد؟
مرا مي شناسي تو اي عشق؟؟؟
من از آشنايان احساس آبم!
همسايه ام مهربانيست! ...
من نمي دانم تو را آن سان که بايد گفت!!!
من نمي گويم!!
از تو گفتن پاي دل درگِل، بالهاي شعر من در بَند!!!
من نمي گويم!!
خيل باران هاي باد آور که مي بارند و مي پويند و مي جويند مي گويند:
تا نفس باقيست زيبا، فرصت چشمت تماشاييست!!......

با هرچه عشق
نام تو را مي توان نوشت
با هر چه رود
راه تو را مي توان سرود
بيم از حصار نيست
که هر قفل کهنه را
با دست هاي روشن تو
مي توان گشود م.......

اگر چيزي را دوست داريد از آن لذت ببريد.
اگر چيزي را دوست نداريد از آن دوري کنيد.
اگر چيزي را دوست نداريد و نمي توانيد از آن دوري کنيد آن را تغيير دهيد.
اگر چيزي را دوست نداريد و نمي توانيد از آن دوري کنيد و نمي توانيد آن را تغيير دهيد آن را بپذيريد.
با تغيير نگرشتان نسبت به چيزهايي که آنها را دوست نمي داريد آنها را بپذيريد.

خدا در نگاه منتظر کسي است که به دنبال خبري از توست
خدا در قلبي است که براي تو مي تپد
خدا در لبخندي است که با نگاه مهربان تو جاني دوباره مي گيرد
خدا آن جاست
در جمع عزيزترين هايت
خدا در دستي است که به ياري مي گيري
در قلبي است که شاد مي کني
در لبخندي است که به لب مي نشاني
خدا در عطر خوش نان است
خدا در جشن و سروري است که به پا مي کني
خدا را در کوچه پس کوچه هاي درويشي و دور از انسان ها جست و جو مکن
خدا آن جا نيست
او جايي است که همه شادند
و جايي است که قلب شکسته اي نمانده
در نگاه پرافتخار مادري است به فرزندش
در نگاه عاشقانه زني است به همسرش
بايد از فرصت هاي کوتاه زندگي جاودانگي را جست
زندگي چالشي بزرگ است
مخاطره اي عظيم
فرصت يکه و يکتاي زندگي را
نبايد صرف چيزهاي کم بها کرد
چيزهاي اندک که مرگ آن ها را از ما مي گيرد
زندگي را بايد صرف اموري کرد که مرگ نمي تواند آن ها را از ما بگيرد
زندگي کاروان سرايي است که شب هنگام در آن اتراق مي کنيم
و سپيده دمان از آن بيرون مي رويم
فقط چيزهايي اهميت دارند
چيزهايي که وقت کوچ ما از خانه بدن با ما همراه باشند
همچون معرفت خدا
و به خود آييم
دنيا چيزي نيست که آن را واگذاريم
دنيا چيزي است که بايد آن را برداريم و با خود همراه کنيم
سالکان حقيقي مي دانند که همه آن زندگي باشکوه هديه اي از طرف خداونداست
و بهره خود را از دنيا فراموش نمي کنند
کساني که از دنيا روي برمي گردانند
نگاهي تيره و يأس آلود دارند
آن ها دشمن زندگي و شادماني اند
خداوند زندگي را به ما نبخشيده است تا از آن روي برگردانيم
سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسيد:
آيا زندگي را زندگي کرده ايي ؟

وقتي خواستم زندگي کنم، راهم را بستند.

وقتي خواستم ستايش کنم، گفتند خرافات است.

وقتي خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است.

وقتي خواستم گريستن، گفتند دروغ است

.وقتي خواستم خنديدن، گفتند ديوانه است.

دنيا را نگه داريد، ميخواهم پياده شوم....
+ سپهري 
و من، در طلوع گل ياسي از پشت انگشت‌هاي تو، بيدار خواهم شد.
و آن وقت حکايت کن از بمب‌هايي که من خواب بودم، و افتاد.
حکايت کن از گونه‌هايي که من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابي از روي دريا پريدند.
سهراب سپهري
[گل]
+ سپهري 
[گل]
به باغ همسفران
صدا کن مرا
صداي تو خوب است.
صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي است
که در انتهاي صميميت حزن مي‌رويد...
سهراب سپهري
[گل]
+ سپهري 
[گل]
روشن است آتش درون شب

وز پس دودش

طرحي از ويرانه هاي دور.

گر به گوش آيد صدايي خشک:

استخوان مرده مي لغزد درون گور.

ديرگاهي است در اين تنهايي

رنگ خاموشي در طرح لب است.

بانگي از دور مرا مي خواند،

ليک پاهايم در قير شب است.
سهراب سپهري

[گل]
+ سپهري 
[گل]
.....من مسلمانم.
قبله ام يک گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم.
در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف.
سنگ از پشت نمازم پيداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتي مي خوانم
که اذانش را باد ، گفته باد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پي "تکبيره الاحرام" علف مي خوانم،
پي "قد قامت" موج....
سهراب سپهري
[گل]
+ سپهري 
سلام
بسيار ممنون...[گل]
من از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت کردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم!
هيچ چشمي عاشقانه به زمين خيره نبود.
کسي از ديدن يک باغچه مجذوب نشد.
هيچکس زاغچه اي را سر يک مزرعه جدي نگرفت .
من به اندازه ي يک ابر دلم ميگيرد
.....
و شبي از شبها
مردي از من پرسيد
تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟

بايد امشب بروم
بايد امشب چمداني را
که به اندازه ي پيراهن تنهايي من جا دارد بردارم
و به سمتي بروم
که درختان حماسي پيداست
رو به ان وسعت بي واژه که همواره مرا مي خواند
يه نفر باز صدا زد سهراب!
کفش هايم کو؟ سهراب سپهري
[گل]
امام على عليه السلام:

«إنَّ سَمَت هِمَّتُكَ لإِِصلاحِ النّاسِ فَابدَ بِنَفسِكَ ، فَإِنَّ تَعاطيَكَ صَلاحَ غَيرِكَ وَأَنتَ فاسِدٌ أَكبَرُ العَيبِ»

اگرهمّت والاى اصلاح مردم را در سردارى، از خودت آغاز كن، زيرا پرداختن تو به اصلاح ديگران، در حالى كه خود فاسد باشى بزرگترين عيب است.
غررالحكم، ج3، ص23، ح3749

بوسه يعني لذت دلدادگي، لذت از شب لذت از ديوانگي،

بوسه آغازي براي ما شدن، لحظه اي با دلبري تنها شدن،

بوسه آتش مي زند بر جسم و جان،

بوسه يعني عشق من با من بمان

گرچه از دوري اين فاصله ها مايوسم، از همين فاصله دور تورا مي بوسم
 <    <<    41   42   43   44   45    >>    >