چهارتا پسرم شهيد شدند،اصغرم چيز ديگري بود.
براي من هم کارپسر ها را مي کرد، هم کار دختر ها را
وقتي خانه بود،نمي گذاشت دست به سياه و سفيد بزنم .
ظرف مي شست،غذا مي پخت.اگر نان نداشتيم ،
خودش خمير مي کرد ،تنور روشن مي کرد.خيلي کمک حالم بود.
وقتي رفت جبهه ،همه مي پرسيدند «چطوردلت آمد بفرستيش ؟»
فقط به شان مي گفتم « آدم چيزي رو که خيلي دوست داره ،بايد در راه دوست بده
روحش شاد.....