[گل]
شعر خيلي زيبا از سعدي
ز دستم بر نميخيزد که يک دم بي تو بنشينم
بجز رويت نميخواهم که روي هيچ کس بينم
من اول روز دانستم که با شيرين درافتادم
که چون فرهاد بايد شست دست از جان شيرينم
تو را من دوست ميدارم خلاف هر که در عالم
اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دينم
و گر شمشير برگيري سپر پيشت بيندازم
که بي شمشير خود کشتي به ساعدهاي سيمينم
برآي اي صبح مشتاقان اگر نزديک روز آمد
که بگرفت اين شب يلدا ملال از ماه و پروينم
ز اول هستي آوردم قفاي نيستي خوردم
کنون اميد بخشايش هميدارم که مسکينم
دلي چون شمع ميبايد که بر جانم ببخشايد
که جز وي کس نميبينم که ميسوزد به بالينم
تو همچون گل ز خنديدن لبت با هم نميآيد
روا داري که من بلبل چو بوتيمار بنشينم؟
رقيب انگشت ميخايد که سعدي چشم بر هم نه
مترس اي باغبان از گل که ميبينم نميچينم
[گل]