ساعت ویکتوریا

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 
دخترک از ميان جمعيتي که ساکت و بعضيا بي تفاوت شاهد اجراي تعزيه اند رد ميشود...
عروسک وقمقه اش را محکم زير بغل ميگيرد....
شمر با هيبتي خشن، همانطور که دور امام حسين (ع) مي چرخد و نعره مي زند، از گوشه چشم دخترک را مي پايد...
او با قدم هاي کوچکش از پله هاي تعزيه بالا مي رود.
از مقابل شمر ميگذرد.
مقابل امام حسين(ع) مي ايستد و به لب هاي سفيد شده اش زل ميزند...
قمقمه اش را مقابل او مي گيرد.
شمشير از دست شمر مي افتد... و رجز خواني اش قطع ميشود.
دخترک ميگويد: " بخور، براي تو آوردم" و برمي گردد.
رو به روي شمر که حالا ديگر بر زمين زانو زده مي ايستد.
مردمک دخترک زير لايه ي براق اشک مي لرزد.
توي چشم هاي شمر نگاه مي کند و با بغض مي گويد : " بابا ، ديگه دوستت ندارم."

صداي هق هق مردم فضا را پر مي کند.
با5پست آپم