چشم سر بيننده ي دلدار نيست عشق را با جان حيوان کار نيست چشم ظاهر در بهائم نيز هست کوششي کن چشم دل آور به دست باغبان را در گلاب و گل ببين ذکر او در نغمه ي بلبل ببين عشق او در واژه ها جان مي دمد در کلامم نور عرفان ميدمد طبع خاموشم سخن پرداز از اوست بال از او نيرو از او پرواز از اوست عقل ها ز انديشه اش ديوانه است شمع او را عالمي پروانه است ديده ي خلقت همه حيران اوست کاروان عقل سرگردان اوست در حريم عزت حي ودود آفتاب و ماه و هستي در سجود يک تجلي عقل را مجنون کند واي اگر از پرده سر بيرون کند گه تجلي آتشم بر جان زند جان من فرياد ده فرمان زند