چه ديده ها که دوخته به در شده و نيامديچه عمرها ز دوري تو سر شده و نيامديچه روزها که تا به شب نام توبرده شد به لبچه چشمها که از غم تو تر شده و نيامديشنيده بودم از کسي که با بهار مي رسي ببين که از بهار هم خبر شد و نيامديبيا ببين در اين جهان امام خوب و مهرباناسير فتنه ي زمان بشر شد و نيامديتمام غصه ام همين شده که گويم اين چنينو امشبم بدون تو سحر شد و نيامديصبا به يار آشنا بگو که شاعر شما ز دوري رخ تو خونجگر شد و نيامدياز اين زمانه خسته ام بيا که دلشکسته ام به حق مادري که منتظر شد و نيامدي