وبلاگ :
نگين شهداي قائم شهر وبلاگ تخصصي شهداي مسجد ابوالفضل ع پل سه تير
يادداشت :
(عيد.....................)
نظرات :
26
خصوصي ،
401
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
reza
دختر کوچولو وارد بقالي شد و کاغذي به طرف بقال دراز کرد و گفت: مامانم گفته چيزهايي که در اين ليست نوشته بهم بدي، اين هم پولش.
بقال کاغذ رو گرفت و ليست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندي زد و گفت: چون دختر خوبي هستي و به حرف مامانت گوش ميدي، ميتوني يک مشت شکلات به عنوان جايزه برداري.
ولي دختر کوچولو از جاي خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه براي برداشتن شکلاتها خجالت ميکشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بيا جلو خودت شکلاتهاتو بردار"
دخترک پاسخ داد: "عمو! نميخوام خودم شکلاتها رو بردارم، نميشه شما بهم بدين؟ "
بقال با تعجب پرسيد: چرا دخترم؟ مگه چه فرقي ميکنه؟
و دخترک با خنده اي کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!