سوي شهر آمد آن زن انگاسسير كردن گرفت از چپ و راست ديد آيينه اي فتاده به خاك گفت : حقا كه گوهري يكتاست به تماشا چو برگرفت و بديد عكس خود را ، فكند و پوزش خواست كه : ببخشيد خواهرم ! به خدا من ندانستم اين گوهر ز شماست ما همان روستازنيم درست ساده بين ،ساده فهم بي كم و كاست كه در آيينه ي جهان بر ما از همه ناشناس تر ، خود ماست