ساعت ویکتوریا

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 

سوي شهر آمد آن زن انگاس
سير كردن گرفت از چپ و راست
ديد آيينه اي فتاده به خاك
گفت : حقا كه گوهري يكتاست
به تماشا چو برگرفت و بديد
عكس خود را ، فكند و پوزش خواست
كه : ببخشيد خواهرم ! به خدا
من ندانستم اين گوهر ز شماست
ما همان روستازنيم درست
ساده بين ،‌ساده فهم بي كم و كاست
كه در آيينه ي جهان بر ما
از همه ناشناس تر ، خود ماست