تقويم، روي فصل خزان ايستاده استگويا پس از تو نبض زمان ايستاده استحس مي کنم که پشت همين چشم هاي شادمردي هميشه دل نگران ايستاده استدر تو هزار بغض سَترون نشسته استدر من هزار دردِ نهان ايستاده استدر چشم هات، اين دو پريشان و در به درطرح دوتا پلنگ جوان ايستاده استاين واژه هاي تلخِ معطل درون منديري در انتظار بيان ايستاده استپشت درچه هاي شب آلود ذهنِ مناندوه شاعرانِ جهان ايستاده استپاييز در دقايق من مکث کرده استانگار بي تو نبض زمان ايستاده است.