يـادم آيـــد آن شـبـي را کـــز مـي نـاب الــسـتگـشته بودم عاشقانه در فـراغـت مست مستاز پـس تـاريـکــي يـلــــداي هـــجــران حــبـيـبنـور امــيـد وصـالـش شـد تـمـام بـود و هـسـتسـيـنـه پـر از آتـش عشق و نـگاهم پـر ز اشـکشسته بودم آن زمان از دين و دنيا هر دو دستمسـت و شــيدا و خــراب نالـه هاـي ني شدمدل ســپـردم بر خــداي عاشـقـان مي پرســتنيـنــواز آن شــبـم آهــنگ شکـوه مي نـواخـتشکـوه از جـور زمـان و شکـوه از دنـيـاي پستبـاده از اشکـم لـبالـب گشت و من مبهـوت نيخـود ندانسـتـم چـگـونه دل ز يلــدايــم برسـتاز غـم (يلـدانشـين) آن ياســمـن پژمــرده شـدبـا زوال يـاســمـن پـروانـه از شـاخـه بـجـسـتنـالـه هاي ني دگـر فـريـاد هـجـران گشته بودکـاي همه عشاق دور از يار و اي مردان مستوالـه باشيد همچـو فـرهاد و به سر تيشه زنيدکـز غـم هـجـران معـشـوقـه ببـايد ديـده بست