ندارد ابر، چشمان گهرباري که من دارم ندارد کوه بر دوش اين چنين باري که من دارم نمانده هيچ ماهي اين چنين در هاله ي اندوه ندارد آسمان اينک شب تاري که من دارم غم مرگ پدر ، ديدار دشمن غربت مولا کمي از آن همه اندوه بسياري که من دارم بهشت مصطفي بودم ندارم هيچ گل اينک بدين سان آشيان در سايه ي خاري که من دارم کنارم آمده قاتل، فزون تر کرده اند و هم شگفتا وعده مرگ است ديداري که من دارم مدينه در غروبي تلخ، خورشيد که تو داري کبود ابرهاي کينه، رخساري که من دارم مدينه بعد از اين نقش حبيبت بي وفا شد همه جويند از تو رسم بيزاري که من دارم ربوده خواب از چشم تمام عافيت جويان در اين شب هاي غربت ،ناله ي زاري که من دارم پس از اين اي مدينه تا ابد آرام خواهي خفت به خاموشي گرايد چشم بيداري که من دارم برايت مي سرايم نيمه شب اندوه مولا را تماشايي است شبها اشک سرشاري که من دارم
سيد مهدي حسيني