اومده بود مرخصي بگيره، يه نگاهي بهش کرد، گفت: ميخواي بري ازدواج کني؟
گفت: بله ميخوام برم خواستگاري.
-: خب بيا خواهر منو بگير!
گفت: جدي ميگي آقا مهدي؟؟!!
-: به خانوادت بگو برن ببينن اگر پسنديدن بيا مرخصي بگير برو!
اون بنده خدا هم خوشحال دويده بود مخابرات تماس گرفته بود!
به خانوادش گفته بود: فرمانده ي لشکرمون گفته بيا خواهر منو بگير،
زود بريد خواستگاريش خبرشو به من بديد!
بچه هاي مخابرات مرده بودن از خنده!
پرسيده بود: چرا ميخنديد؟ خودش گفت بيا خواستگاري خواهر من!
گفته بودن: بنده خدا آقا مهدي سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، يکيشونم يکي دوماهشه!!
"ازکتاب: ستاره ي دنباله دار(روايتي از زندگي سردارسرلشکرشهيدمهدي زين الدين)"