من تو در شرق دروازه ي بهشت ايستاده بوديم
درست در جايي که انوار طلايي خورشيدش خبر از طلوع آفتاب خوشبختي مان را مي داد
اما...
همين که تابش نور درخشانش لبخند را بر روي لبانمان نشاند
به ناگهان
از آنجا رانده شديم و به غروبش رسيديم