سلام
مهرداد اوستابازآي كه چون برگ خزانم رخ زردي استبا ياد تو دم ساز دل من دم سردي استگر رو به تو آوردهام از روي نيازي استور دردسري ميدهمت از سر دردي استاز راهروان سفر عشق درين دشتگلگونه سرشكيست اگر راهنوردى استدر عرصه انديشه من با كه توان گفتسرگشته چه فريادي و خونين چه نبردى استغمخوار به جز درد و وفادار به جز دردجز درد كه دانست كه اين مرد چه مردي استاز درد سخن گفتن و از درد شنيدنبا مردم بيدرد نداني كه چه دردي است؟چون جام شفق موج زند خون به دل منبا اين همه دور از تو مرا چهره زردي است
يا علي...