م البنين مضطر نالد چو مرغ بى پرگويد به ديده تر، ديگر پسر ندارمزنها! مرا نگوييد ام البنين از اين پسمن ام بى بنينم ، ديگر پسر ندارممرا ام البنين ديگر مخوانيدبه آه و ناله ام يارى نماييدبنالم بهر عباسم شب و روزشده آهم به جانم آتش افروزبه دشت کربلا آن مه جنبينمشنيدم بود سقاى حسينمبه دريا پا نهاد و تشنه برگشتحسينش تشنه بود، از آب لب بستگذشت از آب و کسب آبرو کردبه سوى خيمه ها با آب رو کردز نخلستان چو بر سوى خيم شدبه دست اشقيا دستش قلم شدشنيدم آنکه جدا شد ز قامت عباسدو دست بر اثر ظلم قوم حق نشناسبه چشم راست خدنگش رسيده از الماسچمن خزان شد و پژمرده گشت چون گل ياس***فائيز تبريزي***