سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خاطرات شهید فرمانده گروه شناسایی لشکر 25 کربلا

فتح الله شاکری جویباری ( شهدای پل سه تیر )

محمد شاکری،برادر شهید:


آخرین دیدار مادر و پسر غروب بعد از اذان مغرب بود

که در منزل نشسته بودیم. من در حال مشق نوشتن بودم

 که صدای موتور آن بزرگوار به گوش من رسید. سریع

 رو به مادر کردم و گفتم که داداش فتح الله آمد. مادر خوشحال

 شد و به من گفت برو درب منزل را باز کن. من سریع بیرون

 رفتم و درب منزل را باز کردم آن بزرگوار وارد منزل شد

 و موتور را خاموش کرد و گفت که منزل کسی هست. من

جواب دادم کسی نیست ما خودمان هستیم .بالا آمد بعد از

 سلام علیک و صرف شام رو کرد به مادر و گفت من

می خواهم به منزل پسر عمو مهدی بروم. پدر گفت صبر

 کن ما داریم می آیم و با هم به منزل پسر عمو رفتیم بعد از

 یک شب نشینی یک یا دو ساعته برخواسته و روانه

منزل شدیم در بین راه رو کرد به مادر و گفت که شما بروید

 من چند دقیقه بعد بر می گردم بعد از ساعتی برگشت مادر

احساس کرد که این بزرگوار سیگار کشیده است آن شب

 گذشت. صبح بعد از صبحانه و خدا حافظی از پدر برادران

 رو کرد به مادر وگفت: مادر کاری نداری؟ مادر گفت: نه

پسرم بعد رفت پایین موتور را روشن کرد و رو به مادر

 کرد و گفت: مادر کاری نداری؟ مادر گفت: نه پسرم و بعد

 از سوار شدن موتور دوری درون حیاط زد و گفت: مادر

 کاری نداری و مادر جواب داد نه پسرم .بعد یک دور دیگری

در حیاط زد و کنار درب منزل رفت و با پاهایش درب را باز

 کرد نگاهی به مادر کرد و رفت آن وقت آن نگاه ، نگاه آخر

 مادر و پسر بود. بعد از دو یا سه روز دیگر به مادر خبر

 شهادتش را دادند . از زبان خودش خاطراتی از جنگل

 آمل نقل می کرد: یک روز در جنگل همراه نیروهای خودی

 مستقر بوده ایم که من به بچه های طرح جنگل گفتم شما در

 اینجا مستقر باشید و من یک گشت کوچکی در محوطه می زنم

 از بچه ها خدا حافظی کردم و جلویم یک دره پر از جنگل انبوه

 بود .من درون دره رفتم. موقع برگشتن دیگر مسیر را فراموش

 کردم هر چه مسیر را نگاه کردم همه به یک شکل بود .خلاصه

 یک مسیر را طی کردم روز شب شد شبها را در بالای درخت

می خوابیدم و روزها راه می رفتم غذای من از گلهای وحشی

جنگلی بود . خلاصه سه شبانه روز راه رفتم تا اینکه در شب

 چهارم سر بالای تپه ای که درخت بسیار بزرگی بود رفتم به

هر طرف می نگریستم تا اینکه از دور چراغ های شهری

 را دیدم با خود گفتم حتماًشهر آمل است و همان مسیر را طی

 کردم فردای آن روز ساعت 11 صبح بود که به شهر رسیدم


 دیدم شهر چالوس است. خودم را به منطقه 3 مازندران که

در چالوس بود رساندم. خود را معرفی کردم و مرا با اسلحه

 به سپاه آمل آوردند . بچه ها که همه حیران بودند که یا اسیر

منافقین شده ام یا شهید؛ چگونه به خانواده من خبر دهند.

آنها با دیدن من خوشحال شدند من داستان سه شبانه روز

 خود را برای آنها تعریف کردم


نقل قول شده از برادر شهید یعنی یدالله شکری . از زبان

خودش خاطراتی در رابطه با سر پل ذهاب بیان فرمودند .

در یکی از تپه های سر پل ذهاب دشمن به طرف بچه های

سپاه پیشروی می کردند و در همین حال بچه های سپاه

که در تپه مستقر بودند عقب نشینی کردند. خودش می گفت

 که یک موقع دیدم که دشمن در چند قدمی من قرار دارد و

 از بچه های خودی خبری نیست. تنها چیزی که به ذهن من

رسید تپه که فقط ماسه زار بود و تک درختی درآن قرار

 داشت فوراً با دست خود چاله ای کندم و تمام بدن خود را زیر

 چاله گذاشتم و با دست خود شن و ماسه را بر روی بدنم

ریخته و آن را پوشاندم و فقط سرم بیرون بود کلاه آهنی را

 روی سرم گذاشتم و دشمن تا چند قدمی من آمدند و هر لحظه

شهادتین می گفتم تا اینکه بعد از چند دقیقه ای سربازان عراقی

 با هم صحبتهایی کردند و بر گشتند که من از چاله بیرون آمدم و

 خود را فوراً به مقر خود در قرارگاه سرپل ذهاب رساندم .

همه خیال کردند که من شهید شده ام که آن لحظه شهادت

 نصیب من نشد.


چند روزی قبل از به شهادت رسیدن وقتی که مسئولیت

 آموزشی نظامی پادگان بیشه کلا را به عهده داشتند در یک

 روز در حین آموزش دادن بچه های سپاهی می بینند که

 پرندگان هوایی از بالای سرش به پرواز در آمدند او با

اسلحه ایی در دست داشت به سوی پرنده هدف گیری

 کرد و یک پرنده هوایی را شکار کردند. غروب همان

روز آن پرنده را به منزل آورد و به مادر سفارش کردند که

 این پرنده را آماده کنند. فردا شب ایشان به همراه همرزم شهید

 یعنی حسن اسماعیلی آمدند و آن پرنده را نوش جان فرمودند

یک روز که من در مدرسه نمره 4 آوردم اتفاقاًغروب


 همان روز این بزرگوار به منزل آمدند و من در حال

 بازی بودم من به محض دیدن این برادر بزرگوار خودم

 را به منزل رساندم. ایشان به من گفتند: کجا بودی؟ گفتم :

در حال بازی. گفتند: که درس و مشق خود را انجام دادی؟

 گفتم: بله. گفت :برو درس و مشقت را بیاور که من آنها را

نگاهی بیاندازم خصوصاً دفتر املاء خود را بیاور. من که

 املاء کم شده بودم کمی خجالت می کشیدم، او فهمید که

من املاء کم شده ام به محض دیدن دفتر رو کرد به من و

گفت: محمد جان اگر در درس املاء خود شما سه عدد 20

بگیری من برای شما یک کتاب سرود حاج صادق آهنگران

 را می خرم و من هم به ایشان قول دادم که 20 بگیرم. چند

 املایی گذشت بالاخره من سه 20 گرفتم وقتی که ایشان آمدند

من نمره خود را به ایشان نشان دادم این برادر بزرگوار خیلی

خوشحال شدند و یک کتاب سرود حاج صادق آهنگران را برای

من خریداری کردند

وقتی که در عملیات فتح المبین شرکت داشتند نامه ای برای

 منزل فرستادند که در آن نامه چنین نوشته شده بود

( در رابطه با خودم را عرض می نمایم ) محمد جان اگر

 درس خود را خوب بخوانی و حرفهای مادر را خوب گوش

 کنی من یک عکس قشنگ برای شما می فرستم .من علاقه

 بسیار عجیبی به این برادر شهید داشتم. به او قول دادم که

درسم را بخوانم و حرفهای مادر را گوش کنم. در نامه بعد

 که از ایشان از جبهه به دست مان رسیده بود دیدم که یک

عکس شهید بزرگواری یعنی دکتر محمد حسین بهشتی

در داخل پاکت نامه می باشد و در پشت این عکس چنین

 نوشته شده است عین


 دست نوشته شهید :

 بسم الله الرحمن الرحیم

این عکس شهید مظلوم دکتر بهشتی از طرف برادر فتح الله

شاکری از اهواز برسد به دست محمد شاکری
.من که با دیدن

 عکس خیلی خوشحال شدم و دعا کردم که این برادر بزرگوار

 هرچه سریعتر به منزل برگردد

یک روز که من کوچک بودم همراه پدر و مادر به نماز

 جمعه آمدم در شلوغی من پدر و مادر خود را گم کردم و دیگر

 آنها را نیافتم .خیلی ناراحت بودم و گریه می کردم اتفاقاً

 دم تکیه سکو ایستادم که شاید پدر مرا در این نقطه پیدا کند

 یک دفعه دیدم که از راه دور این شهید بزرگوار در حال آمدن

 به نماز جمعه می باشد. من با دیدن او خیلی خوشحال شدم

 و دوان دوانم خود را به این بزرگوار رساندم. او با دیدن

من خوشحال شد لبخندی زد و گفت اینجا چه می کنی من

موضوع را شرح دادم او با لبخندی که بر لب داشت از

 من دلجویی کرد و در کنار درب ورودی تکیه چند عکس

از شهید بهشتی و شهید رجایی برای من خریداری کرد و با هم

 روانه تکیه شدیم و در آنجا نماز جمعه را به امامت حضرت آیت

 الله حسن زاده آملی به جا آوردیم و بعد از نماز پدر و مادر خود

 را پیداکردیم و به منزل برگشتیم

از خلقیات ایشان همین بس که خیلی خوش اخلاق وخوش برخود

بودو با اولین برخورد باایشان دوست ایشان می شد وهیچ وقت

خودش را نمی گرفت .با توجه به اینکه ایشان سپاهی بوده اند

وماها بسیجی برای ایشان هیچ فرقی نمی کرد وهمیشه خود

را خادم بچه های بسیجی می دانست . همیشه به برادران

 بسیجی ودوستان می فرمود پشتیبان ولایت باشید وباید

 ماها همچون فاطمه الزهرا (س) بسوزیم وبسازیم تا ولایت

 زنده بماند وسخنان ودستورات ایشان بر روی زمین نماند .

 بایدذوب در ولایت فقیه باشیم. اگر این را ادا کردیم تکلیف را

عمل کردیم . ما همیشه چهره ایشان را خندان می دیدیم .

هیچوقت ایشان را غمگین ندیده ایم. احتمال داشت در درون

خود ناراحتی داشته با شد ولی طوری برخوردمی کرد که به

هیچ کس نشان نمی داد. ایشان تعزیه خوانی می کرد

در سال 61 بعد از درگیری ششم بهمن آمل ما به صورت


 یک گردان به نام چهل شهید آمل اعزام به جبهه شده ایم

 وهیچوقت از هم جدا نمی شدیم. با همه تذکرات فرماندهی

تیپ کربلا در آن زمان تیپ کربلا بود گوش نمی دادیم .بچه ها

می گفتند ما از هم جدا نمی شویم تا اینکه مجبور شدند از

شهید ابوعمار در خواست کردند که با ما صحبت کنند. ایشان

تشریف آورده وفرموده اند با توجه به چهل شهید که در آمل

 داده اید ،اگر مثلاًیک گروهان شما از بین برود وبچه هاهمه

شهید شوند بازتاب بدی در آمل خواهد داشت. به همین

 خاطر برادران به کمک برادر شهید شاکری وبرادر شهید

 نادرچریک ودیگر برادران به صورت یک دسته کامل

در گروهانهای دیگر تقسیم شدند. شوق شبهای جنگ در

 عملیات فتح المبین داشتیم که شبهای رویایی است


برای سلامتی و تعجیل فرج آقا امام زمان (عج)....... صلوات





تاریخ : جمعه 93/12/29 | 6:30 صبح | نویسنده : سیما رمضانیان | نظر

  • تبلیغات متنی | مهم نیوز | ایکس باکس