هر جمعه يک پيام به اميد ظهور
دلـم گرفتـه ندانم ؛ كـجـا روم؟بــه كــه گــويــم؟
همين بس است برايم به فكر جـام و سبويم
بـه يـاد ديدن رويش گـذشته هر شب و روزم
بـه فكر رؤيت حسنش همـيـشـه بـر سركـويم
ز بخت بد نكنم شكوه زانكـه خواستة اوست
خوشست دل به همين من غلام و بنـدة اويم
كنـون كـجـاست نـدانم نگار عشوه فروشم
به حيرتم كه خدايا نشان از او ز كـه جويم ؟
كـنـار آب نشـيـنــم بـــه فــكــر ديـــدن رويش
بــه آب بـيـنـم از او رخ از آن جهـت لب جويم
هـلال ابــروي آن گل شـدست قـبـلـه ي رازم
سرشك چشم خودم هم شدست آب وضويم
اگر بـه خـواب ببينم بگويمش كه من اي مَه
اسير زلف بلندم به بـنـد سـلسـلـه مـويـم
بــدون يــاد رخ او مــي بـهـشـت نـنــوشـم
دهـنـد زهـر بـريـزم بــه يــاد او بـــه گلـويـم
چـو بـعـد مـردن من او گذر كند سر خـاكـم
بـــه زيــر پـــاي نــگــارم گــيــاه وار بــرويـم
زِ جعفري چو بپرسي كه آبرو ز چه داري
بگويدت زِ دو چشمي كه آب داده بـه رويم
اللهم عجّل لوليک الفرج[گل]