خدا كند كه بيايي
شب جمعه بود؛ گفت و گويي در لحظاتي ناب
وارد شدم بر کريم، با دستاني خالي از حسنات و قلبي تهي از سلامت
گفتم: بسمالله النور.
گفتا: الذي هو مدبر الامور.
گفتم: بسمالله النور النور.
گفتا: الذي خلق النور من النور.
گفتم: کيستي؟
گفتا: المهدي طاووس أهل الجنّة.
گفتم: چه زيبا پاسخ ميدهي.
گفتا: انا ابن الدلائل الظاهرات.
گفتم: چگونه در برابر قدوم مبارکتان رکوع کنم؟
گفتا: ما أسئلکم عليه من أجر إّلا المودّة فيالقربي.
گفتم: اين جان فدايتان، متاعي که هر بي سر و پايي دارد.
گفتا: أللّهمّ وال من والاه وعاد من عاداه.
گفتم: مولاجان! ميخواهم شيريني وصال را بچشم.
گفتا: تا تلخي فراق نچشي به شيريني وصال خرسند نگردي.
گفتم: ميخواهم محبوب حق تعالي شوم.
گفتا: تا ترک لذات طبيعي خيالي نکني محبوب حق تعالي نشوي.
گفتم: ميخواهم کارهايم رنگ خدايي داشته باشد.
گفتا: اگر دائمالحضور باشي کار خدايي کني.
گفتم: در مشکلات غوطهورم.
گفتا: کليد حل مشکلات تضرع در نيمه شب است.
گفتم: افضل اعمال کدامين است؟
گفتا: به فرمودة جدم «إنتظار الفرج».
گفتم: سخنان جدّتان را متذکر ميشويد!
گفتا: کنّا نور واحد.
گفتم: پايانمان چه ميشود؟
گفتا: العاقبة للمتقين.
گفتم: عزيز عليّ أن أري الخلق ولاتري.
گفتا: غبار را پاک کن تا ببيني.
گفتم: کي ميآييد؟
گفتا: إذا قضي امراً فإنّما يقول له کن فيکون.
گفتم: يا وجيهاً عندالله إشفع لنا عندالله.
گفتا: إنّا غير مهملين لمراعاتکم ولاناسين لذکرکم
يا ابا صالح المهدي(عج)!