چراغ جادو

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 <    <<    16   17   18   19   20    >>    >
 
+ سکوت 
ما در غم هجر تو، با ديده خونباريم

در عشق و وفاداري، ما شهره بازاريم

تو يوسفي و ما هم، مشتاق خريداريم

در دايره قسمت، ما نقطه پرگاريم
+ سکوت 
ضريح چشمان تو


از پرده اگر ماه پري چهره برآيد

با غمزه مستانه خود، جلوه گر آيد

ما را دگر از هجرت او شکوه سرآيد

از غيبت اگر ماه فروزنده درآيد

اي کعبه مقصود! قفل دل بر ضريح چشمان تو بسته ايم و مبتلاي درد عشق و جنون و عذابيم. از خُمار چشم تو بيماريم و در دام زلف تو گرفتار. از لهيب عشق تو بي قراريم و بر کمند مهر تو دچار.
+ سکوت 
امان از نرگس مست و فغان از دام گيسويت

که دايم در کمين اين دل شيدا و صحرايي است

دل من بسته مويت، اسير طاق ابرويت

دمادم در تب و تاب از چنان زلف چليپايي است

شبي مهمان قلبم شو، تو اي روح اهورايي

ببين ويرانه دل را، اسير درد تنهايي است
+ سکوت 
اي يوسف حسن و ملاحت! باز آي که چشم ما چون يعقوب در هجر تو سرشک غم به دامان مي ريزد. دل ما کربلاست، سينه ما بقيع و چشم ما فرات. اي دادخواه شهيدان عشق! اي زائر غريبانه گلزار بقيع! اي نگاه حسرت تو سوار بر امواج فرات! تا کي مقيم سکوتي و در انتظار »انتظار«!
+ سکوت 

صبح انعكاس لبخند توست


زمين فقط پنج تابستان به عدالت تن داد و سبزي اين سالها تتمه آن جويبار بزرگ است که از سرچشمه ناپيدايي جوشيد وگرنه خاک را بي تو جرات آباداني نيست تو را با ديدنيهاي مانوس مي سنجم من اگر مي دانستم پشت آسمان چيست تو هماني تو آن بهار ناتمامي که زمين عقيم ديگر هيچگاه به اين تجربت سبز تن نداد آن يکبار نيز در ظرف تنگ فهم او نگنجيدي شب و روز بي قراري پلکهاي توست وگرنه خورشيد به نورافشاني خود اميدوار نيست صبح انعکاس لبخند توست که دم مرگ به جاي آوردي آن قسمت از زمين که نام تو را نبرد يخبندان است اي پهناوري که عشق و شمشير را به يک بستر آوردي دنيا نمي تواند بداند تو کيستي



سلمان هراتي
+ سکوت 
قصه ما



شعر دردهاي ناسروده است

رنج يک جامانده از سفر

رد گم شده اي در غبار ابهام

شرح رفتن و به خود نرسيدن است

داستان يک شدن ناتمام آرزوهاي دراز و عمري کوتاه

فرصتهاي بر باد رفته

رخوتها و گذر لحظه هاي پر شتاب

قصه ما

ماجراي اشک آب برکه است

در فراق دريا که در انتظار بارش رحمت

و خلق رشته اي متصل به درياست

آزاد - ع
+ سکوت 


وقتي تو در من جوانه ميزني هنگامه اي در من اوج ميگيرد...

وجودم به التهابي سنگين مي تپد...

حضورت در رگهاي تنم مي جوشد

ميخواهم فريادت بزنم ...بخوانمت...

با رساترين صدا ترانه ات کنم

با شيواترين واژه توصيفت کنم...

ميخواهم با بلندترين طنين فرياد کنم درونم را بي تو... اما...

اما چگونه بسرايمت که در بند قافيه هاي زمان اسيرم...

چگونه بخوانمت با اين صداي نارس و بغض به گلو نشسته و اشک به گونه لغزيده - که اشک شوق است يا درد نميدانم...-

کمي زودتر بيا تا براي شانه هايت بگريم بي کسي هايم را...

کمي زودتر بيا...



برگرفته از آثار ارسالي به جشنواره طوبي
+ سکوت 

كجاست


روزها غرق غروب

سرد و خاموش

پنجره هائي بسته

مردمي خفته

پرواز از ياد پرنده ها رفته

رنگ خورشيد بر رخسارهاي رنگ باخته نمي تابد

شهر بي رمق با کوچه هاي خالي از شور

درون حصاري از سنگ و آهن

نسلي است مانده

در اضطراب و بي احساس تر از سنگ

نسيم طراوت پشت ديوارها

روزنه اي سوي آن سو نمي يابد

آسمان دود آلود

نفس شهر گفته

و ما در آخرين ناي

کو آن صداي آشنا: فرياد بر مي آوريم که

که غريوهاي غريب

گوشمان را آزار مي دهد

مي گويند عاطفه ابر نازائي است

مهر ورزان کجايند؟

تا چراق مهر را بر گذر هر قلب بياويزند


آزاد - ع
+ سکوت 
رسم آفتاب


عصر يخ زده

روزهاي غرق غبار

و چشماني که تا فرداي دور

... افق را نشانه رفته است

نگاه باراني او

تازيانه موج اشک

بر صخره هاي سياه

و هر آنچه امتداد نگاه را قطع مي کند

جستجو گرانه، حريصانه

نگاه را به وسعت دنيا پراکنده است

تا مهمان از راه رسد

ورسم آفتاب و باران را بر زمين جاري کند


آزاد - ع
+ سکوت 
يادم مي آيد مادربزرگ هميشه مي گفت ما هر روز معشوقمان را مي بينيم چرا که اگر نبينيمش سوي چشمانمان را از دست مي دهيم، آري من نيز هر روز تو را مي بينم امابراستي به کدام چهره اي و در کدامين جامه که هر روز تو را زيارت مي کنم که هيچگاه سعادت شناخت تو را ندارم؟ باز هم از جا برمي خيزم، به آب ديده وضو مي کنم و سماتي بر سماء مي خوانم تا تسکين دل دردمندم باشد دعايي که به گفته مادربزرگ فرجت را نزديکتر مي سازد. به هر حال نمي توانم دلتنگي نکنم زيرا با همه دردها و ناراحتيهايي که در بردارد براي من دوست داشتني است ديگر اشک مجالم نمي دهد و قطرات آن که از عمق وجودم سرچشمه گرفته اند بر شيارهاي مورب گونه هايم سرازير مي شوند و قلبم را از هر چه غير از توست مي شويند و قلبم اکنون آنچنان زلال است که مردن و منتظر ماندن برايش يکسان است . قلب من خواه با مرگ بخاطر تو پر شود خواه با انتظار براي تو! فرقي نمي کند، در اين هر دو ابديت عشق تو برپاست! براستي تو کيستي؟ تو که در کنارم هستي بي آنکه تو را ببينم يا حداقل بشناسم، تو که غالبا ديدارت مي کنم ! تو کيستي که وقتي با تو صحبت مي کنم سکوت مي کني و هيچ بر زبان نمي آوري ولي به اعماق قلبم نفوذ کرده و آنجا با من سخن مي گويي؟! بگو براستي تو کيستي؟ چگونه اي؟ کجائي؟ چه وقت مي آيي؟ آن زمان که گل ستاره ها پرپر شدند؟ آن زمان که همه رؤياهاي درخشان پرنده اي شدند و پر کشيدند؟ آن زمان که تبر مرگ بر خاکم افکند و طاق آسمان فرو ريخت؟ آن زمان مي آيي؟ نه نه، چه عذاب آور است و چه تلخ و ناگوار، با من اينگونه نامهربان مباش و بيا، بيا و درد مرادرمان کن !
+ سکوت 
پرستو مي گفت: کسي در باغي زيبا با دستهايي مهربان برايش لانه اي از شاخه هاي درخت عشق ساخته و او مي خواهد براي زندگي به آنجا برود. پرسيدم چه کسي؟ در کدام باغ؟ گفت تو فکر مي کني ما پرستوها بي صاحب و آشيانه ايم؟ اگر يک عمر دربدري مي کشيم و خانه بدوشي، همه اش به عشق ديدار و وصال معشوق است و اکنون است آن لحظه باشکوه وصال! و آنگاه پر کشيد و از ديد من دور شد. گويي پرستو نزد تو مي آمد، به حالش غبطه خوردم، کاش منهم روزي به ديدار تو بهترين بيايم، راستي برايت بگويم ديشب در خواب شقايق را ديدم او نيز همانند من خون دل مي خورد آخر او بارها از عشق تو جان سپرده و با اشک پاک آسمان ديگر بار از قلب زمين روييده و زنده شده! مي داني؟ مردم اسمش را گذاشته اند، گل هميشه عاشق! چون هميشه جامه اي سرخ از خون دلش بر تن دارد و هميشه مانند من عاشق عزيزي چون تو بوده. محبوبم! مگر نه اينکه مي گويند مي آيي! و دست مردم را مي گيري و عاشقان را نوازش مي کني پس بيا! بيا اي محبوب زيبا!اي خوبروي مه پيکر!بيا و دل تنگ مرا مونس باش، بيا و درد مرا درمان باش، بيا و چشم منتظر مرا با نور ربانيت نوراني کن، که بهترين دلتنگيها، دلتنگي براي تو و شيرين ترين درد، درد فراق تو و زيباترين لحظه ها، لحظه هاي انتظار کشيدن براي تو، بهترين است و من حاضر نيستم ذره اي از درد تو را به آساني از دست بدهم!
+ سکوت 
دل خورشيد را مشكن


علفهايي گرد مرداب ريشه در لجن

زلف پريشانشان را

باد بسوي مرداب شانه کرده است

بي هيچ احساسي نسبت به آفتاب

که هر روز شاخه هاي بي دريغ نور

را بسوي آنها خم مي کند

وکو توان ياري گرفتن از اين دست

خورشيد نگران مي ماند

تا باز فردايي رسد

و تلاشي دوباره

آيا صداقت آب

با چشمه اي زلال از درون مرداب

به ياري خورشيد بر خواهد خواست

تا به ريشه گياه بگويد

اصالت تو از آفتاب آب مي خورد

دل خورشيد را مشکن


آزاد - ع
+ سکوت 
چشمهايم ديگر از اشک پر شده و افق را تار مي بينم و درخشش آسمان در قطرات اشکم محو مي شود، دلم طاقت نمي آورد مي خواهم فريادي از عمق جان برآورم و به همه بگويم ديگر تاب اين همه انتظار ندارم،ولي شيريني و زيبايي و عظمت اين انتظار خوش همچون سنگي مقاوم در برابر سيلاب گريه هاي من نشسته پس اي پاکتر از زلال آب همچون ستاره اي پس از باران منتظرت مي نشينم و از تو مي پرسم که براستي چه وقت مي آيي؟ تا همه را از اينهمه ظلم و ستم و جور رهايي دهي! آن چه زماني است که تو: محبوب ما، سرور ما، صاحب ما و آقاي بزرگوار ما بر مسند زرين پادشاهي عالم عدالت مي نشيني! براستي اي صاحب عصر آن چه عصري است؟ و در اين هنگام است که طنين دلنوازالله اکبر گوشم را مي نوازد و اميد بر فرج و ظهورت مي بندم اي بهترين،

اي يوسف گمشده زهراعليهاالسلام!

مهرنوش بلاليان
+ سکوت 
خدا كند كه بيايي


شب جمعه بود؛ گفت و گويي در لحظاتي ناب

وارد شدم بر کريم، با دستاني خالي از حسنات و قلبي تهي از سلامت

گفتم: بسمالله النور.

گفتا: الذي هو مدبر الامور.

گفتم: بسمالله النور النور.

گفتا: الذي خلق النور من النور.

گفتم: کيستي؟

گفتا: المهدي طاووس أهل الجنّة.

گفتم: چه زيبا پاسخ ميدهي.

گفتا: انا ابن الدلائل الظاهرات.

گفتم: چگونه در برابر قدوم مبارکتان رکوع کنم؟

گفتا: ما أسئلکم عليه من أجر إّلا المودّة فيالقربي.

گفتم: اين جان فدايتان، متاعي که هر بي سر و پايي دارد.

گفتا: أللّهمّ وال من والاه وعاد من عاداه.

گفتم: مولاجان! ميخواهم شيريني وصال را بچشم.

گفتا: تا تلخي فراق نچشي به شيريني وصال خرسند نگردي.

گفتم: ميخواهم محبوب حق تعالي شوم.

گفتا: تا ترک لذات طبيعي خيالي نکني محبوب حق تعالي نشوي.

گفتم: ميخواهم کارهايم رنگ خدايي داشته باشد.

گفتا: اگر دائمالحضور باشي کار خدايي کني.

گفتم: در مشکلات غوطهورم.

گفتا: کليد حل مشکلات تضرع در نيمه شب است.

گفتم: افضل اعمال کدامين است؟

گفتا: به فرمودة جدم «إنتظار الفرج».

گفتم: سخنان جدّتان را متذکر ميشويد!

گفتا: کنّا نور واحد.

گفتم: پايانمان چه ميشود؟

گفتا: العاقبة للمتقين.

گفتم: عزيز عليّ أن أري الخلق ولاتري.

گفتا: غبار را پاک کن تا ببيني.

گفتم: کي ميآييد؟

گفتا: إذا قضي امراً فإنّما يقول له کن فيکون.

گفتم: يا وجيهاً عندالله إشفع لنا عندالله.

گفتا: إنّا غير مهملين لمراعاتکم ولاناسين لذکرکم

يا ابا صالح المهدي(عج)!
+ سکوت 
واگوي


اي اشک , اي ستاره دريايي

امشب چرا به چشم نمي آيي ؟



تا کي ترا از آينه ها پرسم ؟

اي مرکز تمرکز زيبايي



چشمم دگر کنار نمي آيد

با گريه جز به شيوه زهرايي



رنگي که چنگ خلسه زند بر دل

کي بوده در حناي شکيبايي ؟



يک مو ترک نمي خورد , اي فرياد

اين بغض بي مروت خارايي



درد مرا ز دوست مکن پنهان

اي گريه , اي نمايش رسوايي



در من که مرده است خداوند ؟

کز ناله ام جدا شده گيرايي



تا کي سراغت از شب و تب گيرم ؟

اي عشق بي غروب اهورايي



اي اتفاق ديدن و جان دادن

وي لحظه بزرگ تماشايي



با اين ضعيف خسته مدارا کن

مولاي من ! به حرمت مولايي



بيدار شو فريد ! که شيطاني ست

اين خوابها به خلوت تنهايي.

 <    <<    16   17   18   19   20    >>    >