ازشنبه درون خود تلنبار شديم
تا آخر پنج شنبه تکرار شديم
خير سرمان منتظر ديداريم
جمعه شد و لنگ ظهر بيدار شديم . . .
آه ، از فکر تو يک لحظه سرم خالي نيست
تا فراق است دگر دور و برم خالي نيست
آب و نان باشد و نه ، خون دلم حتما هست
مطمئن باش که از خون جگرم خالي نيست
يا الله
اشکم همه شب تا به سحر ميريزد
از چشمِ ترم ،خونِ جگر ميريزد
از بنده نوازي و خطاپوشي توست
چشمم عرقِ شرم اگر ميريزد !
کناربرکه ي دلم نشستم و نيامدي ...
دل مرده ام، قبول ... اي مسيح من!
يک جمعه هم زيارت اهل قبور کن...
العجل ...