شب تار من خدايا زچه رو سحر ندارد
مگر اين عزيز زهرا ز دلم خبر ندارد
تو به من مگر نگفتي , غم دل به او بگويم
غم دل بگفتم اما به من او نظر ندارد
همه دم زنم صدايش شنوم مگر نوايش
چه کنم که آه سردم به دلش اثر ندارد
تو بگو کجا روم من که جمال او ببينم
که دلم به جز جمالش هوس دگر ندارد
تو بده نشانم او را که جز او دگر نبينم
که نديده هر که او را به يقين بصر ندارد
ز ظهور او سئوالي بنمودم از يکي گفت
که ز وقت رجعت او خبري بشر ندارد
به کجايي اي عزيزم نگري به حال و دردم
که فراق و دوري تو به جز از ضرر ندارد
تو براي شيعه هستي چو پدر به امر يزدان
تو بيا که شيعه جز تو پدري دگرندارد
نه فقط منم که هجرت زده آتشي به جانم
به حسين(ع) نما عنايت که کسي به بر ندارد
تو به کربلا نبودي به حسين کمک نمايي
ز وفابرس به دادش که کسي به سر ندارد
به کنر نعش اکبر بنشست حسين (ع) و گفتا
که خبر دهد به ليلا که دگر پسر ندارد
به مصائب حسيني به جهان کسي چو (کردي)
از ميان سينه سوزان سخنش اثر ندارد