گيرم مسيح آيت و منصور رايتي
اي دل نگفتمت که سر دار ميروي
اين آخرين عزل به خداحافظي بخوان
اي بلبل خزان که ز گلزار ميروي
ديگر ميا که وعدهي ديدار ما به حشر
آن هم اگر به وعدهي ديدار ميروي
دنبال توست آه دل زار شهريار
آهسته رو که سخت دل آزار ميروي
شاعر: استاد شهريار
سيمرغ را مقايسه با قوش ميکني
با شير از گوزن حکايت کنند و ميش
خود کيست گربه تا سخن از موش ميکني
من شاه کشور ادب و شرم و عفّتم
با من کدام دست در آغوش ميکني
پيرانه سر مشاهدهي خطّ شاهدان
نيش ندامتي است که خود نوش ميکني
من خود خطا به توبه بپوشم تو هم بيا
گر توبه با خداي خطاپوش ميکني
گو جام باده جوش محبّت زند، چرا
ترکانه ياد خون سياووش ميکني
دنيا خود از دريچهي عبرت عزيز ماست
زين خاک و شيشه آينهي هوش ميکني
با شعر سايه چند چو خميازههاي صبح
ما را خمار خمر شب دوش ميکني
تهران بي صبا ثمرش چيست شهريار
نيما نرفته گر سفر يوش ميکني
شاعر: شهريار
گر خواب خود مشّوش و مغشوش ميکني
بر ابر پاره گوشهي ابروي ماه بين
گر خود هواي زلف و بناگوش ميکني
عشق مجاز غنچهي عشق حقيقت است
گل گو شکفته باش اگر بوش ميکني
از من خداي را غزل عاشقي مخواه
کز پيريم چو طفل، قلمدوش ميکني
زين اخگر نهفته دميدن، خداي را
بس اخگر شکفته که خاموش ميکني
ناقوس دير را جرس کاروان مگير
از ساکنان فرش فراموش ميکني
گر ناي زهره بشنوي اي دل به گوش هوش
آفاق را به زمزمه مدهوش ميکني
شب کز نهيب شير فلک خفتهي خراب
خواب سحر حواله به خرگوش ميکني
چون زلف سايه پنجه درافکن به ماهتاب
ماه مهماني تمام و مهنگارم رفته است
گرم گل بودم که ديدم گلعذارم رفته است
سلام عزيزم
وبلاگ زيبائي داري اسم وبلاگت ... قالبش ... تصاوير ... نوشتهات ...
همه عالي هستن
موفق باشي عزيزم
التماس دعا
کوله بارت را ببند
شايد اين چند سحر
فرصت آخر باشد
يا علي
ناگهان جمله اي روي صندوق ديدومنصرف شد..
"صدقه عمررازيادميکند"