نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 <    <<    21   22   23   24   25    >>    >
 
آمدم امشب به ميخانه تمنايت کنم
من نميخواهم،بيا ساقي تماشايت کنم
بيقرارم ساقي از ميخانه بيرونم مکن
کرده ام مي را بهانه تا تماشايت کنم . . .

تو همچون درختي سبز،سرشار از زندگي هستي
و من برگي که زنده ام از سايه ي وجودت
با نسيم ِخوش ِمهربانيت مرا بنواز ،
بگذار تا سبزم ، در سايه سار ِ شاخه هايت
و چون زرد شدم در زير ِ پايت آرام بگيرم

من آينه ي عشقــم زنــگار نمي گيــــرم
دلـــداده ي آزادم افســـــار نمي گيــــرم
مستم زِ ميِ ساقي هشيــار نمي گردم
چون نيست دلي با من، دلدار نمي گيرم

من..گاهي ميخندم..گاهي گريه ميكنم..
اما اي كاش خنده هامم مثله گريه هام..از ته دل بودن..
بي کسي يعني روي زخمهاي من نمک بپاشي
و زخم هايم پشت سرت راه بيفتند و معتاد دست هاي شـــورت شوند..!!
اين روزا خيلي تنهام، خيلي داغونم
هست کسي که مثل من دلش
نه براي کسي،
نه براي عشقي،
نه براي جايي…
نه براي چيزي!
بلکه دلش براي خودش تنگ شده…
براي خود خودش!؟
حبذا عشق و حبذا عشاق
حبذا ذکر دوست را عشاق
حبذا آن زمان که در ره عشق
بيخود از سر کنند پا عشاق
نبرند از وفا طمع هرگز
نگريزند از جفا عشاق
خوش بلايي است عشق، از آن دارند
دل و جان را درين بلا عشاق
آفتاب جمال او ديدند
نور دارند از آن ضيا عشاق
داده‌اند اندرين هوا جانها
چون شکستند از آن هوا عشاق
اي عراقي، چو تو نمي‌دانند
اين چنين درد را دوا عشاق
نگشادند در سراي وجود
دري از عالم صفا عشاق


سلام دوست من ممنون که اومدي وبت حاوي اطلاعات مفيد و آموزنده است استفاده کردم بازم ممنون...
اي مرا يک بارگي از خويشتن کرده جدا

گر بدآن شادي که دور از تو بميرم مرحبا

دل ز غم رنجور و تو فارغ ازو وز حال ما

بازپرس آخر که: چون شد حال آن بيمار ما؟

شب خيالت گفت با جانم که: چون شد حال دل؟

نعره زد جانم که: اي مسکين، بقا بادا تو را

دوستان را زار کشتي ز آرزوي روي خود

در طريق دوستي آخر کجا باشد روا؟

بود دل را با تو آخر آشنايي پيش ازين

اين کند هرگز؟ که کرد اين آشنا با آشنا؟

هم چنان در خاک و خون غلتانش بايد جان سپرد

خسته‌اي کاميد دارد از نکورويان وفا

روز و شب خونابه‌اش بايد فشاندن بر درت

ديده‌اي کز خاک درگاه تو جويد توتيا

دل برفت از دست وز تيمار تو خون شد جگر

نيم جاني ماند و آن هم ناتواني، گو بر آ

از عراقي دوش پرسيدم که: چون است حال تو؟

گفت: چون باشد کسي کز دوستان باشد جدا؟

اگر خود را براي آينده آماده نسازيد

بزودي متوجه خواهيد شد

که متعلق به گذشته هستيد . ....
در سرم عشق تو سودايي خوش است

در دلم شوقت تمنايي خوش است

ناله و فرياد من هر نيم‌شب

بر در وصلت تقاضايي خوش است

تا نپنداري که بي‌روي خوشت

در همه عالم مرا جايي خوش است

با سگان گشتن مرا هر شب به روز

بر سر کويت تماشايي خوش است

گرچه مي‌کاهد غم تو جان من

ياد رويت راحت افزايي خوش است

در دلم بنگر، که از ياد رخت

بوستان و باغ و صحرايي خوش است

تا عراقي واله? روي تو شد

در ميان خلق رسوايي خوش است

خــدايـــا!

تو مرا عشق کردي که در قلب عشاق بسوزم
تو مرا اشک کردي که در چشم يتيمان بجوشم
تو مرا آه کردي که از سينه‌ي بيوه‌زنان و دردمندان به آسمان صعود کنم
تو مرا فرياد کردي که کلمه‌ي حق را هر چه رساتر برابر جباران اعلام نمايم
تو تار و پود وجود مرا با غم و درد سرشتي
تو مرا به آتش عشق سوختي
تو مرا در توفان حوادث پرداختي، در کوره‌ي غم و درد گداختي
تو مرا در درياي مصيبت و بلا غرق کردي
و در کويره فقر و هرمان و تنهايي سوزاندي.
خــدايـــا!

عذر مي‌خواهم از اين که بخود اجازه مي‌دهم که با تو راز و نياز کنم
عذر مي‌خواهم که ادعا هاي زياد دارم در مقابل تو اظهار وجود مي‌کنم
در حالي که خوب مي‌دانم وجود من ضائيده‌ي اراده من نيست و بدون خواسته‌ي تو هيچ و پوچم،
عجيب آنکه
از خود مي‌گويم
منم مي‌زنم
خواهش دارم و آرزو مي‌کنم
خدا براي شنيدنِِ صداي تو؛

به فريادت احتياج ندارد؛

ولي تو براي شنيدنِ صداي خدا؛

به سکوت احتياج داري ...
براي رسيدن به آب زلال و سرچشمه ي نور
کوشش کن تا جواني در دست توست.

 <    <<    21   22   23   24   25    >>    >