نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 <    <<    116   117   118   119   120    >>    >
 
مي دانستم در لحظه‌اي که روح بزرگ حاکم، ضربه‌اي مي زند تا تمام بشريت را به دو دسته مخالف تقسيم کند، من در کنار مردم عادي خواهم بود.

اگر تو در برابر هر بي‌عدالتي از خشم به لرزه مي افتي؛ بدان که يکي از رفقاي من هستي(يکي مثل من هستي).

چه گوارا


دستم بوي گل مي داد، مرا به جرم چيدن گل محکوم کردند اما هيچ کس فکر نکرد شايد من شاخه گلي کاشته باشم.
چه گوارا

رسالت يک انسان براي رسيدن به آزادي در صف ايستادن نيست بلکه بر هم زدن صف است.


چه گوارا

گر بخون دل ميسر آب وناني شد مرا
در مقام صبر اينهم امتحاني شد مرا
عمر از پنجه گذشت و پنجه غم بر گلو
صبر را نازم شه صاحبقراني شد مرا
طوطي و آينه ديدي ، شاعر وعزلت ببين
سايه ديوار حيرت همزباني شد مرا
هر زمان ثابت شدم در سير اين صحراي كور
ريگ غلطاني دراي كارواني شد مرا
تا گلي از روزن طاق قفس بويم ز باغ
پله پله رنج ومحنت نردباني شد مرا
در صف اين گله بودم از تواضع بره اي
هر كه در دست آمدش چوبي شباني شد مرا
ايكه مي جويي مكان وحال و روزم را بناز
كوچه هر خانه بر دوشي نشاني شد مرا
روزگارا من حريفم هرچه پا پيچم شوي
غيرت از قيد وارستن تواني شد مرا
من بآب آبرو سبزم، بباران گو مبار
هر سراي دوستانم ، بوستاني شد مرا
ايكه خود غرق سلاح جوري و ما بي سلاح
هر دعاي نيمه شب تير وكماني شد مرا
در من از خورشيد سوزان قيامت باك نيست
بال عنقاي كرامت سايباني شد مرا


صبر کن اي دل که صبر سيرت اهل صفاست
چاره عشق احتمال شرط محبت وفاست
مالک رد و قبول هر چه کند پادشاست
گر بزند حاکمست ور بنوازد رواست
گر چه بخواند هنوز دست جزع بر دعاست
ور چه براند هنوز روي اميد از قفاست
برق يماني بجست باد بهاري بخاست
طاقت مجنون برفت خيمه ليلي کجاست
غفلت از ايام عشق پيش محقق خطاست
اول صبحست خيز کآخر دنيا فناست
صحبت يار عزيز حاصل دور بقاست
يک دمه ديدار دوست هر دو جهانش بهاست
درد دل دوستان گر تو پسندي رواست
هر چه مراد شماست غايت مقصود ماست
بنده چه دعوي کند حکم خداوند راست
گر تو قدم مي?نهي تا بنهم چشم راست
از د
ر خويشم مران کاين نه طريق وفاست
در همه شهري غريب در همه ملکي گداست
با همه جرمم اميد با همه خوفم رجاست
گر درم ما مسست لطف شما کيمياست
سعدي اگر عاشقي ميل وصالت چراست
هر که دل دوست جست مصلحت خود نخواست



گفتي که تو را شوم مدار انديشه
دل خوش کن و بر صبر گمار انديشه
کو صبر و چه دل، کنچه دلش مي‌خوانند
يک قطره‌ي خون است و هزار انديشه


در کارگه کوزه گري کردم راي
بر پله چرخ ديدم استاد بپاي
مي کرد دلير کوزه را دسته و سر
از کله پادشاه و از دست گداي


خيام

هنگام سپيده دم خروس سحري
داني که چرا همي کند نوحه گري
يعني که نمودند در آيينه صبح
کز عمر شبي گذشت و تو بي خبري

خيام

بر خير و مخور غم جهان گذران
خوش باشو دمي به شادماني گذران
در طبع جهان اگر وفايي بودي
نوبت به تو خود نيامدي از دگران


خيام

اي صاحب فتوا ز تو پرکارتريم
با اين همه مستي زتو هُشيار تريم
تو خون کسان خوري و ما خون رزان
انصاف بده کدام خونخوار تريم؟

خيام
از جمله رفتگان اين راه دراز
باز آمده اي کو که به ما گويد باز
هان بر سر اين دو راهه از سوي نياز
چيزي نگذاري که نمي آيي باز

خيام

اين قافله عمر عجب مي گذرد
درياب دمي که با طرب مي گذرد
ساقي غم فرداي حريفان چه خوري
پيش آر پياله را که شب مي گذرد


خيام


يک قطره آب بود و با دريا شد
يک ذره خاک و با زمين يکتا شد
آمد شدن تو اندرين عالم چيست؟
آمد مگسي پديد و ناپيدا شد


خيام

ديدم به سر عمارتي مردي فرد
کو گِل بلگد مي زد و خوارش مي کرد
وان گِل با زبان حال با او مي گفت
ساکن ، که چو من بسي لگد خواهي کرد


خيام

 <    <<    116   117   118   119   120    >>    >