دستم بوي گل مي داد، مرا به جرم چيدن گل محکوم کردند اما هيچ کس فکر نکرد شايد من شاخه گلي کاشته باشم. چه گوارا
رسالت يک انسان براي رسيدن به آزادي در صف ايستادن نيست بلکه بر هم زدن صف است.
چه گوارا
در کارگه کوزه گري کردم رايبر پله چرخ ديدم استاد بپايمي کرد دلير کوزه را دسته و سراز کله پادشاه و از دست گداي خيام
بر خير و مخور غم جهان گذرانخوش باشو دمي به شادماني گذراندر طبع جهان اگر وفايي بودينوبت به تو خود نيامدي از دگران
خيام
اين قافله عمر عجب مي گذرددرياب دمي که با طرب مي گذردساقي غم فرداي حريفان چه خوريپيش آر پياله را که شب مي گذرد
يک قطره آب بود و با دريا شديک ذره خاک و با زمين يکتا شدآمد شدن تو اندرين عالم چيست؟آمد مگسي پديد و ناپيدا شد
ديدم به سر عمارتي مردي فردکو گِل بلگد مي زد و خوارش مي کردوان گِل با زبان حال با او مي گفتساکن ، که چو من بسي لگد خواهي کرد