افسوس که سرمايه زکف بيرون شد در پاي اجل بسي جگرها خون شدکس نامد از آن جهان که پرسم از ويکاحوال مسافران دنيا چون شد خيام
عمرت تا کي به خودپرستي گذرديا در پي نيستي و هستي گذردمي خور که چنين عمر که غم در پي اوستآن به که بخواب يا به مستي گذرد
خيام
اي بس که نباشيم و جهان خواهد بودني نام زما و نه نشان خواهد بودزين پيش نبوديم و نبد هيچ خللزين پس چو نباشيم همان خواهد بود
نيکي و بدي که در نهاد بشر استشادي و غمي که در قضا و قدر استبا چرخ مکن حواله کاندر ره عقلچرخ از تو هزار بار بيچاره تر است خيام
ساقي ، گل و سبزه بس طربناک شده استدرياب که هفته دگر خاک شده استمي نوش و گلي بچين که تا درنگريگل خاک شده است سبزه خاشاک شده است
از منزل کفر تا به دين يک قدم استوز عالم شک تا يقين يک نفس استاين يک نفس عزيز را خوش ميدارکز حاصل عمر ما همين يک نفس است خيام
چون آب به جويباروچون باد به دشت روزي دگر از نوبت عمرم بگذشت هرگز غم دوروز مرا ياد نگشت روزي كه نيامدست و روزي كه گذشت خيام
اي دل ز زمانه رسم احسان مطلب وز گردش دوران سرو سامان مطلبدرمان طلبي درد تو افزون گرددبا درد بسازو هيچ درمان مطلب خيام
تا کي غم آن خورم که دارم يا نهوين عمر به خوشدلي گذارم يا نهپرکن قدح باده که معلومم نيستکاين دم که فرو برم برآرم يا نه خيام
آن به كه در اين زمانه كم گيري دوست با اهل زمانه صحبت از دور نكوست آنكس كه به جمگي ترا تكيه بر اوست چون چشم خرد باز كني دشمنت اوست خيام
شيخي به زني فاحشه گفتا مستيهر لحظه به دام دگري پا بستيگفتا شيخا هر آن چه گويي هستمآيا تو چنان که مي نمايي هستي خيام
اسرار ازل را نه تو داني و نه منوين حرف معما نه تو داني و نه منهست از پس پرده گفتگوي من و توچون پرده برافتد نه تو ماني و نه من خيام