به تو سلام ميکنم، کنارِ تو مينشينم
و در خلوتِ تو، شهرِ بزرگِ من بنا ميشود
اگر فريادِ مرغ و سايهي علفم
در خلوتِ تو اين حقيقت را بازمييابم
خسته، خسته، از راهکورههاي ترديد ميآيم
چون آينهاي از تو لبريزم
هيچچيز مرا تسکين نميدهد
نه ساقهي بازوهايت نه چشمههاي تنت
بيتو خاموشم، شهري در شبم
تو طلوع ميکني
من گرمايت را از دور ميچشم و شهرِ من بيدار ميشود
با غلغلهها، ترديدها، تلاشها، و غلغلهي مرددِ تلاشهايش
ديگر هيچچيز نميخواهد مرا تسکين دهد
دور از تو من شهري در شبم، اي آفتاب
و غروبت مرا ميسوزاند
من به دنبالِ سحري سرگردان ميگردم
تو سخن ميگويي، من نميشنوم
تو سکوت ميکني، من فرياد ميزنم
با مني، با خود نيستم
و بيتو، خود را در نمييابم
ديگر هيچچيز نميخواهد، نميتواند تسکينم بدهد
اگر فريادِ مرغ و سايهي علفم
اين حقيقت را در خلوتِ تو بازيافتهام
حقيقت بزرگ است و من کوچکم، با تو بيگانهام
فريادِ مرغ را بشنو
سايهي علف را با سايهات بياميز
مرا با خودت آشنا کن، بيگانهي من
مرا با خودت يکي کن
«احمد شاملو»
mer30