چراغ جادو

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 
زمستان بود و دم غروب کنار جاده يک زن و ُيک مرد با يک بچه مونده بودن وسط راه. من و علي (شهيد علي چيت سازيان) هم از منطقه بر مي گشتيم. تا ديدشون زد رو ترمز و رفت طرفشون. پرسيد:"کجا مي رين؟ "مرد گفت: کرمانشاه . علي گفت: " رانندگي بلدي گفت بله بلدم!. علي رو کرد به من گفت: "سعيد بريم عقب. "مرد با زن و بچه اش رفتن جلو و ما هم عقب تويوتا. عقب خيلي سرد بود، گفتم: آخه اين آدم رو مي شناسي که اين جوري بهش اعتماد کردي؟. اون هم مثل من مي لرزيد، لبخندي زد و گفت:"آره، اينا همون کوخ نشينايي هستن که امام فرمود به تمام کاخ نشين ها شرف دارن. تمام سختي هاي ما توي جبهه به خاطر ايناس.