تا عرش
يک روز آتش گرفتي بر خاک خاکسترت ماند
پرواز در باورت بود کين بار تنها پرت ماند
شب بود و عطر بهاري از دستهاي تو جاري
يک کهکشان پرستاره از چشمهاي ترت ماند
با کولهباري پر از عشق تا عرش راهي گشودي
بر فرش تنها برادر، بي دست انگشترت ماند
گمنـــــــــام رفتي، نداري از نام حتـــــــي پلاکي
يک مشت از استخوان بود چيزي که از پيکرت ماند
امروز بر شانههايم، تشييع کردم تنت را
تن; لاله پرپر تو کز عشق يادآورت ماند
اي کاش من هم غبـــــــــاري از بال بال تو بودم
يا حلقه دودي پريشان وقتي که از سنگرت ماند