در چشمهاي منتظرم نا نمانده است
يک چشم هم براي تماشا نمانده است
از بسکه گريه کرده ام و خون گريستم
اشکي براي دختر زهرا نمانده است
نزديک ظهر و بستر زينب در آفتاب
جاني ولي در اين تن تنها نمانده است
چيزي براي آنکه فشارم به سينه ام
جز اين لباس کهنه خدايا نمانده است
غارت زده منم که پس از غارت دلم
زلفي براي شانه زنها نمانده است
اي شاه بي کفن،کفنم کن برادرم
با دست خود به چادر مشکي مادرم
آه از خيام شعله ور و از شراره ها
از خنده ها،هلهله ها و اشاره ها
غارتگران پس از تو به ما همله ور شدند
بستند پيش ما همه ي راه چاره ها
غارت شدند جوشن و پيرآهن و علم
حتي زخيمه ها همه ي گاهواره ها
در دستها نبود به جز تازيانه ها
بر پنجه ها نبود به جز گوشواره ها
چيزي نمانده بود که معجر بخوانيش
بر گيسوان شعله ور از تکه پاره ها
در پيش چشم مادر و خواهر به روي ني
مي خورد تاب سر شير خواره ها
از بس زدند بال و پر کودکان شکست
از بس زدند چوب تر خيزران شکست