من کودکي بي سر پناهم از فلسطين
فرزند قهر و اشک و آهم از فلسطين
آزاده ام هر چند بندي و اسيرم
هر گز به گردن طوق سازش را نگيرم
با دست خالي راه را بر تانک بستم
دشمن نبيند پشت من تا زنده هستم
من چشم به راهم تا وطن آزاد گردد
با سعي و همت کشوري آباد گردد
من پاک و معصومم ندارم جرم و تقصير
ليکن ز بد عهدي دوران بين و تقدير
خصم زبون خاک مرا اشغال کرده
با دشمني حق مرا پامال کرده
ما کودکان از هيچ کس چيزي نخواهيم
يا کار با کار کس ديگر نداريم
اما چرا اينگونه با ما خصم تا کرد
در خانه ي ما دود و آتش را به پا کرد
باران تير و ترکش و خمپاره باريد
گل ها ي بسياري ز باغ غنچه ها چيد
مادر مرا تا مدرسه همراه و يار است
....
دکتر اسکندريان