حالم گرفته از اين شهر که آدمهايش همچون هوايش ناپايدارند
گاه آنقدر پاک که باورت نمي شود!
گاه چنان آلوده که نفست مي گيرد.....
دست به دامن خدا که مي شوم
چيزي آهسته درون من
به صدا مي آيد که...
نترس!!...
از باختن تا ساختن دوباره فاصله اي نيست...
گاهــــــي دلم براي خودم تنگ مي شود...
گاهــــــي دلم براي باورهاي گذشته ام تنگ مي شود...
گاهــــــي دلم براي پاکيهاي کودکانه ي قلبم مي گيرد...
گاهــــــي دلم از رهگذراني که در اين مسيـر بي انتها؛
آمدند و رفتند، خسته مي شود...
گاهــــــي دلم از راهزناني که ناغافل دلم را مي شکنند مي گيرد...
گاهــــــي آرزو مي کنم اي کاش...
دلــــــي نبود تا تنگ شود...
تا خسته شود... تا بشکند!!...