نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 <    <<    26   27   28   29   30    >>    >
 

ورد


وردي بخوان قرار دل بي شکيب را

اشکي ببار سنگ مزار غريب را



يک نوبهار اگر بشکوفد لبان تو را

پر مي شود تمام زمين، عطر سيب را



تنها به اشتياق سلامي گذاشتم

در پشت سر هر آنچه فراز و نشيب را



آتش گرفت روح کويرانه ام، زلال

روزي بيا و آب بزن اين نهيب را



اين کيست؟ اين که با دل من حرف مي زند

نشنيده ايد هيچ صداي عجيب را؟



آرام مي شود دل توفاني اي عجب!

خاصيتي است آيه امن يجيب را



آرش شفاعي بجستان

وفا




بيا که بر سر آنم که پيش پاي تو ميرم

ازين چه خوش ترم اي جان که من براي تو ميرم



زدست هجر تو جان مي برم به حسرت روزي

که تو زراه بيايي و من به پاي تو ميرم



بسوخت مردم بيگانه را به حالت من دل

چنين که پيش دل دير آشناي تو ميرم



زپا فتادم و در سر هواي روي تو دارم

مرا بکشتي و من دست بر دعاي تو ميرم



بکن هر آنچه تواني جفا به سايه بي دل

مرا زعشق تو اين بس که در وفاي تو ميرم




هوشنگ ابتهاج

ني شكسته




با اين دل ماتم زده آواز چه سازم

بشکسته ني ام بي لب دم ساز چه سازم



در کنج قفس مي کشدم حسرت پرواز

با بال و پر سوخته پرواز چه سازم



گفتم که دل از مهر تو برگيرم و هيهات

با اين همه افسونگري و ناز چه سازم



خونابه شد آن دل که نهانگاه غمت بود

از پرده در افتد اگر اين راز چه سازم



گيرم که نهان برکشم اين آه جگر سوز

با اشک تو اي ديده غفار چه سازم



تار دل من چشمه الحان خدايي ست

از دست تو اي زخمه ناساز چه سازم



ساز غزل سايه به دامان تو خوش بود

دور از تو من دل شده آواز چه سازم



هوشنگ ابتهاج
هنوز هم





چقدر از تو دل عاشقم ترانه بخواند

و تکه تکه من را به پاي تو ، بتکاند



چقدر چک چک چشم مرا چکاوک کوچک

کنار چادر کوچ چکامه ها بچکاند



مگر نه که شب جمعه قرار بود بيايي

چقدر عاشق تو پاي آن قرار بماند



و تا کي اين نفس خسته در مسير دو دستم

به سمت سوت تو با فوت قاصدک بپراند



بجاي تمبر يه تا بوسه پشت نامه نوشتم

بگو که نامه رسان نماه مرا برساند



بگو که دختر همسايه دور رقص بگيرد

بگو که روسي اش را کنارتر بکشاند



نگاه کن غزلم بوي عصر جمعه گرفته

نگاه کن دل من بي تو پوست مي ترکاند



شکست آينه ، تبعيد آب ، مرگ زمين و

دو نقطه سايه مردي که بايد اوبتواند



هنوز هم که هنوز است منتظر که بيايي

هنوز هم که هنوز است بي تو مي گذراند

محمد مرادي

همنشين جان


بي تو اي جان جهان ، جان و جهاني گو مباش

چون رخ جانانه نتوان ديد جاني گو مباش



همنشين جان من مهر جهان افروز توست

گر ز جان مهر تو برخيزد جهاني گو مباش



يک دم وصلت ز عمر جاودانم خوش تر است

بي وصال دوست عمر جاوداني گو مباش



سلام
ممنون

يار گم شده




گر چشم دل بر آن مه آيينه رو کني

يکسر جهان در آينه روي او کني



خاک سيه مباش که کس برنگيردت

آيينه شو که خدمت آن ماهرو کني



جان تو جلوه گاه جمال آنگهي شود

کايينه اش به اشک صفا شست و شو کني



خواب و خيال من همه با ياد روي توست

تاکي به من چو دولت بيدار رو کني



درمان درد عشق صبوري بود ولي

بامن چرا حکايت سنگ و سبو کني



خون مي چکد ز ناله بلبل درين چمن

فرياد از تو گل ، که به هر خار خو کني



دل بسته ام با باد ، به بوي شبي که زلف

بگشايي و مشام مرا مشکبو کني



اينجاست يار گم شده گرد جهان مگرد

خود را بجوي سايه اگر جست و جو کني


وقتي تو بيايي


وقتي تو بيايي

سنگفرش سرد خيابان

چراگاه آهوان مي شود!

گرگها در برابر گوسفندان زانو مي زنند

و شقاوت نياکان را

به کرنشي غريب

پوزش مي طلبند!



وقتي تو بيايي

زمين آتشفشان خشمش را فرو مي خورد

در کوير مي بارد!

چندان که جويباران

عيادت شوره زاران را

فريضه بدانند

بيا!



و دستهاي پينه بسته کارگران را

به بوسه اي بنواز

و حجم ترانه هاي دختران قاليباف را

از شادي پر کن

بيا و فانوسهاي بادي را

در ساحل بياويز

و ماهيگيران خسته را

به صداي موج

بخوان!

بيا و براي «مرتضي » دوچرخه بخر

و کفشهاي کهنه «مريم » را نو کن

لباسهاي زمستاني «عباس »

هنوز آستين ندارد!

و هنوز سقف خانه «رحمان »

چکه مي کند

و «شهربانو» - زنش

زير آن مي گذارد!



اگر تو بيايي

ديگر «محرم »ها

«رمضان » قمه اش را بر فرقش نخواهد کوفت

و «صفر» با دست خود،

گل بر سرش نخواهد گذاشت

و شهر در عزاي عدالت

سياه نخواهد پوشيد!



راستي را در کجايي؟

در «هور قليا»؟

در «مثلث برمودا»؟

يا در قلب «غلامرضا»

وقتي غريبي جدت حسين را

بر سينه مي کوبد؟!!




جواد محقق

والشمس


والشمس که بي روي تو من حيرانم

والفجر که بي وصل تو در بحرانم



والليل که بي موي تو روزم تاريک

والعصر که بي عشق تو در خسرانم




سيدمحمدحکاک
در انتظار ظهور


شب تا سحر شب چشمم

در اشک ملتهبم گم

گم کرده جادهي شب را

با گريه پاي تبسم



آواز پنجرههايم

سوز ملايم صبر است

تنها مسافر اشکم

در رقص کند ترنم



اميدهاي دروغين

در کوچه کوچه ي اين شهر

رنگ سکوت گرفتند

رنگ سياه توهم



هان اي فسون مرکب

خود چشم آينهها باش

آيينه هاي خياليست

افسانه سازي مردم



ابري نمانده و آبي

کردم دوباره چو هر شب

در انتظار حضورت

با خاک کعبه تيمم



شايد صداي اذاني

از سوي کعبه ميآيد

شايد دوباره خدا با

انسان نموده تکلم



آغاز اسم بهاري

در آسمان و زمينم

گاهي چو خوشهي پروين

گاهي چو ساقهي گندم



همزاد رسم يقيني

وقتي ميان شب و روز

اميد از تو نوشتن

آرامش است و تلاطم



سيد هاني رضوي

هنوز چشم به راهم


بخار مبهم شيشه , ... و پشت دست نگاهم

مسافر است غروب و هنوز چشم به راهم



دوباره همهمه ي شب که آمده است بماند

براي چند صباحي در امتداد نگاهم



سکوت , زمزمه , فرياد , کجاست گوش بدهکار ؟

نمانده هيچ اثري از طنين جاري آهم



من و نشانه ي غربت , سرم به شانه ي افسوس

به فکر صبح و اسير بهانه هاي سياهم



سحر دوباره نشسته کنار پنجره من

ولي از «او» خبري نيست , هنوز چشم به راهم


يگانه فاتح




فروغ بخش شب انتظار، آمدني ست

نگار، آمدني غمگسار، آمدني ست



به خاک کوچه ديدار آب مي پاشند

بخوان ترانه شادي که يار آمدني ست



ببين چگونه قناري ز شوق مي لرزد!

مترس از شب يلدا! بهار آمدني ست



صداي شيهه رخش ظهور مي آيد

خبر دهيد به ياران: سوار آمدني ست



بس است هر چه پلنگان به ماه خيره شدند

يگانه فاتح اين کوهسار، آمدني ست




مرتضي اميري

نگاه شعر من



نگاه شعر من از اشک سرخ , خالي نيست

چه سخت ! رونقي از لحظه هاي عالي نيست



وفور تشنگي چشمه را خبر دادند

مگر نگفته اي امسال خشک سالي نيست ؟



گناه مردم چشمم چه بود ؟ مي داني

که ديدن تو فقط سهم اين اهالي نيست ؟!



نشسته ايم , من و «لحظه هاي تنهايي»

و خسته ايم , بيا , فصل بي خيالي نيست



بيا بگو به دلم چند مرده حلاجي

که ادعاي «انا الحق» در اين حوالي نيست


به نام خدا?? کهدغدغه ? از دست دادنش را ندارم . . .

وقتي با خدا به لب پرتگاه ميري ، بپر !
چون يا در آغوش ميگيردت يا بهت پرواز و ياد ميده . . .

دليل تنهاييم را تازه فهميدم !
وقتي محبت کردم و تنها شدم ، وقتي دوست داشتم و تنها ماندم
دانستم بايد تنها شد و تنها ماند تا ” خدا ” را فهميد . . .


 <    <<    26   27   28   29   30    >>    >