نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 <    <<    36   37   38   39   40    >>    >
 
الهـي بهشـتم بـا دوسـتان كــن
مـرا از خـوف محشر در امـان كن
نـدارم طـاقـت نــار جهـنـم
نـصيب من بهـشت جاويدان كـن

سلام عليکم خسته نباشيد.

در تهاجم معنوي ، تهاجم فرهنگي ، تهاجم نرم، شما دشمن را در مقابل چشمتان نمي بينيد هوشياري لازم است


سلام.خدا قوت.با افتخار لينک شديد به ما هم سر بزنيد به روزيم


تاريخ ز تکرار خودش گريان است با نوح بگو که نوبت طوفان است

ز مرقد حجرابن عدي فهميدم از چيست مزار فاطمه پنهان است
گــاهــي خــدا آنــقــدر صــدايــمــان را دوســتــ دارد...
کــه ســکــوتــ مــيــکــنــد...
تــا تــو بــارهــا بــگــويــي ...
خـــــــــــــداي مـــــــن...
. . .
اسپند بر آتش بريز تا دودش، چشم‏هاي حسودان را بسوزاند و نظر بد از دو چشم شهلاي بني ‏هاشمي‏ اش دور کند!
يادت نرود
وقتي خواستي جرعه‏ هاي شير طيّب و مطهرت را در کام نازنينش بريزي،
زير لب، ذکر «لا حول و لا قوه الا بااللّه‏ العلي العظيم» را بگويي.
نه يکبار، بلکه بارها آن را به تعداد حروف ابجد نامش ختم کن.
تا خداوند هم تو را در نگهداري از او، حول و قوه‏اي اکبر، عطا کند
و هم از قوت و رشادت و جبروت خويش، در رزق کودکت ببخشد تا آنچه حيدر کرّار عليه ‏السلام از تو خواسته، برآورده شود.
هنوز شيريني خاطره تزويجت با حضرت امير عليه ‏السلام ، همچون شهد شيرين عسل در زير زبانت مزّه مي‏کند.
عقيل که علم انساب داشت و شجره نسل به نسل عرب را مي‏دانست، تو را که از قبيله دلاور مردان و پهلوانان عرب بودي، براي برادرش ـ علي‏ بن ابي‏طالب عليه‏ السلام ـ که نامش پشت قوي‏ترين مردان عرب را مي‏ لرزاند، خواستگاري کرد.
تا تو براي او پسراني رشيد و دلاور به دنيا آوري!
از دامان تو، چهار پسر بالا بلند و نيکو صورت به دنيا آمد و نام ام‏ البنين عليه االسلام ، شايسته تو گرديد! اما با امروز که آخرين شاخه نباتت را به آغوش علي مرتضي عليه ‏السلام ، سپردي و او بر دست و چشم او، با اشک بوسه زد، راز آن تزويج مبارک و اين مولود مطهر را نمي‏دانستي!
شيرت حلال عباس عليه‏ السلام باد، که قرار است با قرباني شدن پيش پاي حسين عليه ‏السلام فاطمه عليه االسلام ، تو را نزد زهراي مرضيه عليه االسلام روسپيد کند.
پسرانت به فداي پسر فاطمه عليه االسلام ، اي اُم‏ البنين عليه السلام ! بهشت، زير پاي مادري چون توست که در دامان خويش فرزنداني را مي‏پروراند که خون خويش را با خون خدا مي‏آميزند و سر و جان، به عشق ولايت مي‏بازند! فاطمه عليه السلام از تو راضي باشد و تو را در غرفه بهشتي خويش، در نزد خود جايگاهي والا مقام عنايت فرمايد که چنين علمدار و پهلواني به حسين عليه‏ السلام غريب و مظلوم او، هِبِه کردي!
تمام زنان عالم بايد به گوشه دامان تو دست توسل بياويزند، تا شايد به اندکي از آن مقام معرفت حسيني عليه ‏السلام تو دست يابند، و عشق به حسين عليه‏ السلام را با شيرشان در رگ‏هاي حيات فرزندانشان جاري کنند!
نزهت بادي
+ محفل عشاق العباس(عليه السلام)ب 
يا رب زغمش تا چند اشکم ز بصر آيد

بنشسته سر راهش ، شايد ز سفر آيد

تا چند بنالم زار شب تا سحر از هجرش

كوكب شِمُرم هر شب ، شايد كه سحر آيد

هر دم كه رخش بينم خواهم دگرش ديدن

بازش نگرم شايد يك بار دگر آيد
.
.
.


سلام

من وقتي که سنم کمتر بود خيلي قشنگ هر روز صبح اينقدر با اقا حرف ميزدم گريه ميکردم

حس ميکردم داره به حرفام گوش ميکنه اما العان ديگه اون حس زيبا تکرار نميشه

آغوش کسي را دوست بدار که
بوي بي کسي بدهد
نه بوي هر کسي

اي واپسين سپيده!


خورشيد را گرفته، زمين گير کرده يي

اي واپسين سپيده که تأخير کرده يي



پژمرده اند بي تو تمام درخت ها

از زيستن، تبار مرا سير کرده يي



ابريم، ابرِ آبيِ از ياد رفته را

چشم انتظار تُندرِ شمشير کرده يي


سلام

ممنون و التماس دعا .
اي آفتاب سايه نشين


اي آفتاب سايه نشين لواي تو


هر شب جبين به خاک نهد پيش پاي تو



برخيز دلبرا بنشين در رواق چشم

بگذار پا به ديده که چشم است جاي تو

بيا و ختم کن به چشم هايت انتظار را

به بي صدا تبسمي، صدا بزن بهار را



نبودن تو کوه را پر از سکوت کرده است

و دشت هاي خسته از قرون بي شمار را



به گوشه چشمي از تو دردها به باد مي روند

بزن به زخم عشق آن نگاه شاهکار را



بيا که مدتي ست از ميانه، نو رسيده ها

به گوشه رانده اند عاشقانِ کهنه کار را



تمام جمعه ها، زمين اميدوار مي شود

که پرکني از آفتاب، آسمان تار را



بريز خون تازه عبور زير گام خود

رگان خشک جاده هاي خفته در غبار را



نشسته در غروب، روي زين اسب خسته اش

نظاره مي کند گذشت تند روزگار را



»رکاب در رکاب تو، به سمت شعله تاختن«

برآور آرزوي واپسين اين سوار را!




شکارسري

کدام نقطه ي اين خاک زير پاي تو نيست

کدام پاره ي خورشيد آشناي تو نيست



بگو کدام نسيم شکفته در وادي است

که ذهنش آينه بنداني از صفاي تو نيست



کدام جاده ، بگو ، مي رساندم تا تو

کدام سوي افق را نشان جاي تو نيست



منم که گمشده ام اي عزيز پيدايم

منم که هر نفسم گريه اي براي تو نيست



اميد شيعه ! چرا از سفر نمي آيي

که زخم کهنه ي ما را به جز دواي تو نيست



زمين به ماتم غيرت نشسته است آقا

چرا به بام جهان بيرق لواي تو نيست



در انتظار تو اين جان به تنگ آمده است

بيا بيا که به سرها به جز هواي تو نيست




پروانه نجاتي و غلامرضا کافي

آن اتفاق دور



اين هاي و هوي بي سر و پا مي کشد مرا

برگرد آسماني من دير مي شود



بي تو نگاه زمزمه ها محو يک سکوت

در بي صداي حادثه زنجير مي شود



ماييم و يک هزاره پر از بي کسي ببين

ممنوع مي شود همه ي انتظارها



پاييز , اتفاق قديمي کنار ماست

زنداني اند بي تو تمام بهارها



اي اتفاق دور , تو نزديک مي شوي ؟

کشتند چشم هاي مرا فکرهاي کور



گفتند لحظه هاي پر از اشتياق من

نزديک مي شود به تو آن اتفاق دور

امسال هم گذشت و دلي شعله ور نشد

چشمي براي غربت آيينه تر نشد



باران به چشم مردم ما محترم نبود

گل در ميان کوچه ما معتبر نشد



امسال هم شبيه همان سال هاي پيش

يک شاخه شوق در دل من بارور نشد



مهتاب هر شب از سر اين قريه مي گذشت

از اين همه ستاره کسي با خبر نشد



پايان نداشت فاصله ما و آسمان

اين راه باز يک دو قدم بيشتر نشد



امسال نيز عاشقي انگار کفر بود

دردي درون سينه کس منتشر نشد



من ماندم و روايت تاريک اين غزل

خورشيد روي دفتر من جلوه گر نشد




حميد مبشر
 <    <<    36   37   38   39   40    >>    >