قرار دل ز فراقت دگر قرار ندارم
به انتظار قسم تاب انتظار ندارم
به احتظار مبدل شد انتظار ظهورت
اجل رسيده دگر تاب احتظار ندارم
ز بس گريستم و ديده ام نديد رخت را
گمان برند گروهي به من که يار ندارم
اگر بهار شود دچار فصل سال برايم
خدا گواست که بي روي تو بهار ندارم
به سلطنت ندهم رتبه ي گدايي خود را
که در زمين و زمان جز تو شهريار ندارم
نه مانده تاب فراق و نه هست طاقت جرم
چگونه صبر کنم ديگر اختيار ندارم
ديار من نبود غير خاک مقدم يارم
چو دور غيبت يارم بود ديار ندارم
به اشک ديده بيارم مگر به دست دلت را
عزيز دل چه کنم چشم اشکبار ندارم
اگر تو سوزدهي جز به آتشت نگدازم
دگر تو اشک دهي غير گريه کار ندارم
به دار عشق تو ميثم مگر قرار بگيرد
وگرنه تا به بسم جان بود و قرار ندارم