ذرّات وجود، عاشق روي وياند
با فطرت خويشتن، ثناجوي وياند
ناخواسته و خواسته دلها همگي
هر جا که نظر کنند، در سوي وياند
بر دل من چو مي نهي داغ فراق خود چه غم
هر چه نهي بنه که من سر با رضات مي نهم
خون جگر چه مي شود، کاسه به کاسه سر به سر
از سر مژه مي چکد ، قطره به قطره نم به نم
دنيا به عزاي تو يتيمانه گريست
هر مرد و زن و عاقل و ديوانه گريست
من کودک معصوم يتيمي ديدم
آنروز چه مظلوم و غريبانه گريست . . .
تصوير تو را چو خاک در قاب گرفت
آئينه شکست و گريه بر آب گرفت
اي هم نفسم نماز آيات بخوان!
خورشيد به گل نشست و مهتاب گرفت
گاهي دو نفر بايد از هم فاصله بگيرند
تا بفهمند چقدر نيازمند برگشتن به همديگرند . . .
تنها نه دل و سينه و سر ميسوزد
خورشيد و ستاره و قمر مي سوزد
هر شب که به گلزار تو آيم بينم
از داغ تو لاله تا سحر مي سوزد
.
هر کجا پا بنهي حسن وي آنجا پيداست
هرکجا سر بنهي سجدهگه آن زيباست
همه سرگشته آن زلف چليپاي ويند
در غم هجر رُخش، اين همه شور و غوغاست
مي سوخت چو شمع تا سحر در شب مرگ
بشکفت گل از گل رخش در تب مرگ
آرامتر از هميشه با ياد خدا
گل خنده زد و نهاد لب بر لب مرگ . . .
هر دل شد حجله اي براي غم تو / هر ديده چو دجله است در ماتم تو
از ياد نرفته اي که دلها با توست / دل نيست مگر دلي که شد همدم تو . . .
دل به عشق اش داده ام دلداده ام
بَهراين دل، دل فکاري گريه کن
مي رسد خرداد و داد از ياد ِاو
کي توانم بردباري، گريه کن . . .
افسوس که نو بهار آخر گرديد
آن باغ پر از شکوفه پر پر گرديد
اندوه ، اندوه از فراق آن گل
کز بوي خوشش جهان معطر گرديد . . .
تا از تن تبدار زمين روح خدا رفت / بالندگي از همت عنقايي ما رفت
آن ابر که گل هم قدم بارش او بود / سيراب نکرده عطش دشت، چرا رفت؟
با آمدنت بهار دل پيدا شد / بلبل به نوا آمد و گلها وا شد
اي کاش که رفتنت نمي ديدم من / با رفتن تو قيامتي بر پا شد . . .
گل رفت و شميم خوشش اينجاست هنوز
بلبل به هوا ي گل چه شيداست هنوز
رفتي ز جهان اگر چه اي روح خدا
ليکن علم مهر تو بر پاست هنوز