خورشيد نشسته بر در چشمانت
زانو زده در برابر چشمانت
با بار ستار ماه لنگر زده است
در ساحل سبز بندر چشمانت
لطفن دو سه سطر زندگي قرض بگير
لاي کلمات مرده را درز بگير
نگذار به مردن دلم بو ببرند
اين شاعر مرده را خودت فرض بگير
اين شعر چه نقش و آب و رنگي شده است
انگار که حک به روي سنگي شده است
بيت لب من به روي بيت لب تو
به به! چه رباعي قشنگي شده است
در دور و برم چقدر يخ ريخته اند
بر روي سرم مور و ملخ ريخته اند
در دور و برم پزشک قانونيها
دنبال دليل و سر نخ ريخته اند
-ديروز غروب من خودم را کشتم-
جز تو که پر ميدهي، تا بپراني مرا...
بر نيمکت شکسته اي در باران
در دست تو چتر بسته اي در باران
باران باران باران باران باران
تنها تنها نشسته اي در باران
نه سيب نه گندم است بين من و تو
بين من و تو گم است بين من وتو
اين عشق که ديگران از او مي گويند
يک سوءتفاهم است بين من و تو
هرچه ميخواهي از خدا بخواه
و در نظر داشته باش که براي او غير ممکني وجود ندارد
و تمام غيرممکنها فقط براي کسانيست که
از ايمان دل بريده اند و اميد را به دل راه نميدهند...
بنويس که عشق آخرم باران است
اين چتر هميشه بر سرم باران است
بگذار که پاک آبرويم برود
بنويس که دوست دخترم باران است
با حوصله کيف و چمدانم را بست
-انگار که دست و پاي جانم را بست-
گفتم که بگويم چقدر دوس...ولي
با بوسه ي محکمي دهانم را بست
عمري است که مشت بر درم مي کوبند
پا بر سر و روي باورم مي کوبند
مشتي کلمه مدام از شب تا صبح
انگار که ميخ در سرم مي کوبند
کم نامه ي خاموش برايم بفرست
از حرف پرم گوش برايم بفرست
دارم خفه مي شوم در اين تنهايي
لطفاً کمي آغوش برايم بفرست
از دست زمانه تير بايد بخوري
دائم غم ناگزير بايد بخوري
صد مرتبه گفتم عاشقي کار تو نيست
بچه!تو هنوز شير بايد بخوري
هرچند که از جوش و خروشش سخن است
يک عمــر نفهميد که دريـــــا، کــــفن است
ماييم که مشتاق صعوديم اي کوه!
تـنها هنـــر رود ، فـــرود آمـــــدن است!