خدايا ببخش اما دلم خسته است...
خسته از هر نگاه مسموم...
خسته از هر نامردي...
خسته از بد فهميده شدن...
تا قيامت دل من گريه مي خواد
سرنوشت چشاش کوره نمي بينه
زخم خنجرش مي مونه تو سينه
لب بسته، سينه ي غرق به خون
قصه ي موندن آدم همينه
اون که رفته ديگه هيچوقت نمياد
قصه ي گذشته هاي خوب من
خيلي زود مثل يه خواب تموم شدن
حالا بايد سر رو زانوت بذارم
تا قيامت اشک حسرت ببارم
دل هيچکي مثل من غم نداره
مثل من غربت و ماتم نداره
چرا چشمم اشک شوق کم مياره
خورشيد روشن ما روز ديدم
زير اون ابراي سنگين کشيدم
همه جا رنگ سياه ماتمه
فرصت موندمون خيلي کمه
تا چشمام به حال من گريه کنه
هرچي دريا رو زمين داره خدا
با تموم ابراي آسمونا
چشم من، بيا منو ياري بکن
گناهام خشکيده شد، کاري بکن
غير گريه، مگه کاري ميشه کرد
کاري از ما نمياد، زاري بکن