اين قرارداد تا ابد ميان ما برقرار باد
چشمهاي من به جاي دست هاي تو!
من به دست تو آب مي دهم
تو به چشم من آبرو بده!
من به چشم هاي بي قرار تو
قول مي دهم
ريشه هاي ما به آب
شاخه هاي ما به آفتاب مي رسد
ما دوباره سبز مي شويم!
"قيصر امين پور"
بـه حباب نگران لب يک رود قسم
و به کوتاهي آن لحظه ي شادي که گذشت
غصه هم خواهد رفت...
آنچناني که فقط خاطره اي خواهد ماند
لحظه ها عريانند
به تن لحظه ي خودجامه ي اندوه مپوشان هرگز...
سهراب سپهري
به سراغ من اگر مي آييد
پشت هيچستانم
پشت هيچستان رگ هاي هوا پر قاصد هايي است
که خبر مي آرند از گل وا شده ي دورترين نقطه ي خاک
پشت هيچستان چتر خواهش باز است
تا نسيم عطشي در بن برگي بدود
زنگ باران به صدا مي آيد
آدم اينجا تنهاست
و در اين تنهايي سايه ي ناروني تا ابديت جاريست
نرم و آهسته بيا ييد که مبادا ترک بردارد چيني نازک تنهايي من
بار الها
هزار دشمنم ار ميکنند قصد هلاک
گرم تو دوستي از دشمنان ندارم باک
بگزار راز شاعر را با تو بگويم پروانه ازغم عشقي دگر در آتش شمع سوخت و شمع بي اعتنا که نه عشق چشمانش را کور کرده بود و پروانه اي نديده بود در انتظار يار خود آب شد! پروانه ميخواست از غم دل آزادو هم ره شمع شود که خود را سوزاند / تنها گناه شمع عشق بود و پروانه عشق تنها گناهش بود
شمع وقتي پروانه را ديد که شعله اش در کنار جسد پروانه آرام گرفت!
خداوندا
بي ما تو بسر بري به يک عمر
ما بي تو گـمـان مبر که يک دم