ميان خاک سر از آسمان در آورديمچقدر قمري بي آشيان در آورديموجب وجب تن اين خاک مرده را کنديمچقدر خاطره ي نيمه جان در آورديمچقدر چفيه و پوتين و مهر و انگشترچقدر آينه و شمعدان در آورديملبان سوخته ات را شبانه از دل خاکدرست موسم خرما پزان در آورديمبه زير خاک به خاکستري رضا بوديمعجيب بود که آتشفشان در آورديمبه حيرتيم که اي خاک پير با برکتچقدر از دل سنگت جوان در آورديمچقدر خيره به دنبال ارغوان گشتيمزخاک تيره ولي استخوان در آورديمشما حماسه سروديد و ما به نام شمافقط ترانه سروديم - نان در آورديم -براي اين که بگوييم با شما بوديمچقدر از خودمان داستان در آورديم *به بازي اش نگرفتند و ما چه بازي هابراي اين سر بي خانمان در آورديمو آب هاي جهان تا از آسياب افتادقلم به دست شديم و زبان در آورديم
سعيد بيابانکي
خداوندا، خداوندا
قرارم باش و يارم باش
جهان تاريکي محض است
ميترسم
کنارم باش
هزار مرتبه کردم فرار و ديدم باز
تو از کرم به من آغوش خويش کردي باز
به لطف و رحمت و عفو و کرامتت نازم
که ميکشي تو ز عبد فراري خود ناز . . .
معبودا
به بزرگي آنچه داده اي آگاهم کن تا کوچکي آنچه ندارم نا آرامم نکند ...
.
ما که از ترس خدا او را عبادت مي کنيم / بر تعصب هاي خود يک عمر عادت مي کنيم
هر نمازي با خودش تجديد بيعت کرده و / ساعتي ديگر به او راحت خيانت مي کنيم
ما که مغروريم ازاينکه مسلمان زاده ايم / با طلبکاري ، تقاضاي شفاعت مي کنيم
عشق يعني شب نشيني باخدا
گـفـتـگو بـا نـالـه، امــا بـي صــدا
از هــر چه غـير اوست،چـرا نگذري
کافر براي خاطرِ بُت،از خدا گذشت
من بي تو دمي قرار نتوانم کرد
احسان ترا شمار نتوانم کرد
گر بر تن من زبان شود هر مويي
يک شکر تو از هزار نتوانم کرد ...