mp3 player شوکر

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 <      1   2   3   4   5    >>    >
 
سلام بزرگوار پيشاپيش عيد فاطمي برشما و خانواده گرامي مبارک باشد انشاالله .از بارگاه الهي برايتان سالي پر از نشاط وسلامتي و توفيقات روز افزون ارزومندم [گل]
مردي با اصرار بسيار از رسول اکرم ( ص ) يک جمله به عنوان اندرز خواست .رسول اکرم ( ص ) به او فرمودند :اگر بگويم بکار مي بندي ؟بلي يا رسول الله !اگر بگويم بکار مي بندي ؟بلي يا رسول اللهاگر بگويم بکار مي بندي ؟بلي يا رسول الله ؟رسول اکرم بعد از اينکه سه بار از او قول گرفتند و...او را متوجّهاهميّت مطلبي که مي خواهد بگويد، کرد ، به او فرمودند :هر گاه تصميم بکاري گرفتي ، اول در اثر و نتيجه و عاقبت آن کارفکر کن و بينديش ، اگر ديدي نتيجه و عاقبتش صحيح است آن را دنبال کن و اگر عاقبتش گمراهي و تباهي است، از تصميم خود صرف نظر کن.
بچه ام کوچولو بود، از من بيسکويت خواست. گفتم: امروز مي خرم.وقتي به خانه برگشتم فراموش کرده بودم. بچه دويد جلو و پرسيد: بابا بيسکويت کو؟گفتم: يادم رفت!!!بچه تازه به زبان آمده بود، گفت: بابا بَده، بابا بَده.بچه را بغل کردم و گفتم: باباجان! دوستت دارم.گفت: بيسکويت کو؟دانستم که دوستي بدون عمل را بچه سه ساله هم قبول ندارد.چگونه ما ميگوئيم خدا رو دوست داريم، ولي در عمل کوتاهي ميکنيم؟!!
فرزندي پدر پيرش را کُول کرد و به کوهستان برد. وقتي به بالاي کوه رسيد، پسر غاري پيدا کرد و پدر را آن جا گذاشت. هنگامي که مي خواست برگردد، با خنده هاي پدر پيرش مواجه شد. پسر با تعجب به او نگاه کرد و گفت: «به چه مي خندي پدر؟!»
پدر نگاهي به پسر جوانش کرد و گفت: «من هم چون تو، روزي پدر پير و ناتوانم را همين جا رها کردم و رفتم و حالا تو مرا اين جا آوردي. روزي هم پسرت تو را به اين جا خواهد آورد!»
پسر لحظه اي به حرف هاي پدرش انديشيد و آن گاه از ترس آن که مبادا روزي پسرش هم با او چنين کند، پدر را برداشت و به خانه آورد.
مردي چهار پسر داشت. هنگامي که در بستر بيماري افتاد، يکي از پسرها به برادرانش گفت: «يا شما مواظب پدر باشيد و از او ارثي نبريد، يا من پرستاري اش مي کنم و از مال او چيزي نمي خواهم؟!» برادران با خوش حالي نگه داري از پدر را به عهده او گذاشتند و رفتند. پس از مدتي پدر مُرد. شبي پسر در خواب ديد که به او مي گويند در فلان جا، صد دينار است، برو آن را بردار، اما بدان که در آن خير و برکتي نيست!
پسر سراغ پول ها نرفت. دو شب بعد هم همان خواب ها تکرار شد تا آن که در شب سوم خواب ديد که مي گويند، در فلان مکان يک درهم است. آن را بردار که پرخير و برکت است!پسر صبح از خواب برخاست و همان جايي که خواب ديده بود، رفت و يک درهم را برداشت. در راه با آن دو ماهي خريد. هنگامي که شکم آن ها را پاره کرد، در شکم هر کدام يک دُر يافت. يکي از دُرها را به درگاه سلطان برد. پادشاه که از آن خوشش آمده بود، پول زيادي به پسر داد و گفت: «اگر لنگه ديگر آن را بياوري، پول بيش تري مي گيري!»پسر دُر ديگر را نيز به قصر شاه برد. سلطان با ديدن دُر به وعده اش عمل کرد و پسر به برکت احترام به پدرش از ثروت مندترين مردان روزگار شد.
سلام ياد تمومه شهدا گرامي وروحشان شاد --موفق باشي --خوشحال ميشم با وبلاگ قشنگتون تبادل لينک داشته باشم منتظرتون هستم
به سلامتي اونايي که تو اوج سختي ها و مشکلات به

جاي اينکه تَرکمون کنن درکمون مي کنن ...[گل]
هميشه
دير مي رسم
آن از مدينه
اين از کوفه
آن هم از کربلا
نکند تکرار شود
اين قصه در ظهور؟!
بازهم حال و هواي روستا و مسجدمان سرشار از ياد و نام شهدا خواهدشد و بازهم فرصتيست که خود را در محضر شهدا عرضه کنيم تا غبار شک و ترديد را از جان بشوييم و به اين حقيقت که بزرگترين آموزه سيدالشهدا نيز هست، برسيم که "زندگي زيباست اما شهادت زيباتر"

مردان غيور قصه ها بر گرديد / يکبار دگر به شهر ما برگرديد <\/h2>

ديروز بخاطر خدا مي رفتيد / امروز بخاطر خدا برگرديد<\/h2>






معبودم

متبرکم گردان به نامت

متبلورم گردان به عبادتت

متذکرم گردان به ذکرت

مرحمتم گردان به رحمتت

خدايا به من ايماني عطا کن که

نگران روزيم نباشم

درست مانند کودکي که نگران وعده بعدي غذايش نيست

زيرا به مهرباني مادرش ايمان دارد . . .

خداميدانم که خالق آن مادر مهربان شماييد وهميشه دستم را گرفته ومي گيرين...

خدايا !

خدايا مرا به ابتذال آرامش و خوشبختي مکشان ، اضطرابهاي بزرگ، غمهاي ارجمند و حيرتهاي عظيم را به روحم عطا کن . لذت ها را به بندگان حقيرت بخش و دردهاي عزيز را بر جانم ريز . خدايا به من توفيق تلاش در شکست ، صبر در نااميدي ، رفتن بي هموار، جهاد بي سلاح ، کار بي پاداش ، فداکاري در سکوت ، دين بي دنيا، مذهب بي عـوام، عـظمت بي نام، خدمت بي منان، ايمان بي ريا، تنهايي در انبوه جمعيت و دولت . داشتن بي آنکه دوستم بدارند ، عطا کن دکـــتــــــــر عـلـي شــريعــتي

بعضي وقت ها سکــــــوت ميکني چون آنقدررنجيده اي که نمي خواهي حرفي بزني.
بعضي وقت ها سکــــــوت ميکني چون واقعاحرفي واسه گفتن نداري

گاه سکــــــوت يه اعتراضه گاهي هم به انتظار
اما بيشتر سکــــــوت واسه اينه که هيچ کلمه اي نمي تونه غمي رو که تو در وجودت داري توصيف کنه
به آيت الله بهجت(ره) گفتند:
کتابي درزمينه اخلاق معرفي کنيد
فرمودند:
لازم نيست يک کتاب باشد يک کلمه کافيست که بداني
"خدا مي بيند"
گاهي نه گريه آرامت ميکند و نه خنده
نه فرياد آرامت ميکند و نه سکوت
آنجاست که با چشماني خيس
رو به آسمان ميکني و ميگويي
خدايا تنها تو را دارم
تنهايم مگذار
 <      1   2   3   4   5    >>    >