نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 <    <<    31   32   33   34   35    >>    >
 
ديو اگر صومعه داري کند اندر ملکوت
همچو ابليس همان طينت ماضي دارد
ناکسست آنکه به دراعه و دستار کسست
دزد دزدست وگر جامه‌ي قاضي دارد
سخن گفته دگر باز نيايد به دهن
اول انديشه کند مرد که عاقل باشد
تا زماني دگر انديشه نبايد کردن
که چرا گفتم و انديشه‌ي باطل باشد سعدي

اي صاحب مال، فضل کن بر درويش
گر فضل خداي مي‌شناسي بر خويش
نيکويي کن که مردم نيک‌انديش
از دولت بختش همه نيک آيد پيش سعدي

هرگز پر طاووس کسي گفت که زشتست؟
يا ديو کسي گفت که رضوان بهشتست؟
نيکي و بدي در گهر خلق سرشتست
از نامه نخوانند مگر آنچه نوشتست

گر خردمند از اوباش جفايي بيند
تا دل خويش نيازارد و درهم نشود
سنگ بي‌قيمت اگر کاسه‌ي زرين بشکست
قيمت سنگ نيفزايد و زر کم نشود سعدي

با گل به مثل چو خار مي‌بايد بود
با دشمن، دوست‌وار مي‌بايد بود
خواهي که سخن ز پرده بيرون نرود
در پرده روزگار مي‌بايد بود سعدي
مردان همه عمر پاره بردوخته‌اند
قوتي به هزار حيله اندوخته‌اند
فرداي قيامت به گناه ايشان را
شايد که نسوزند که خود سوخته‌اند سعدي
هر دولت و مکنت که قضا مي‌بخشد
در وهم نيايد که چرا مي‌بخشد
بخشنده نه از کيسه‌ي ما مي‌بخشد
ملک آن خداست تا کرا مي‌بخشد سعدي

علاج واقعه پيش از وقوع بايد کرد
دريغ سود ندارد چو رفت کار از دست
به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز
وگرنه سيل چو بگرفت،سد نشايدبست سعدي

نادان همه جا با همه کس آميزد
چون غرقه به هر چه ديد دست آويزد
با مردم زشت نام همراه مباش
کز صحبت ديگدان سياهي خيزد سعدي
چون ما و شما مقارب يکدگريم
به زان نبود که پرده‌ي هم ندريم
اي خواجه تو عيب من مگو تا من نيز
عيب تو نگويم که يک از يک بتريم سعدي
آيين برادري و شرط ياري
آن نيست که عيب من هنر پنداري
آنست که گر خلاف شايسته روم
از غايت دوستيم دشمن داري سعدي
روزي گفتي شبي کنم دلشادت
وز بند غمان خود کنم آزادت
ديدي که از آن روز چه شبها بگذشت
وز گفته‌ي خود هيچ نيامد يادت؟ سعدي

آن کيست که دل نهاد و فارغ بنشست
پنداشت که مهلتي و تأخيري هست
گو ميخ مزن که خيمه مي‌بايد کند
گو رخت منه که بار مي‌بايد بست سعدي


گل که هنوز نو به دست آمده بود
نشکفته تمام باد قهرش بربود
بيچاره بسي اميد در خاطر داشت
اميد دراز و عمر کوتاه چه سود؟ سعدي
 <    <<    31   32   33   34   35    >>    >