سلام بر مهدي ...
اين داستان يعني : زندگي بدون عشقي آسماني :
يعني زندگي بدون مهدي ...
شرمنده مولاجان : بايد کمي بنويسم اينجا .. لطفي کن شما نخوان ...
حيف اين لحظه ها و ثانيه ها و عمرها که به بطالت بگذرد در گناه ...
حيف اين لحظه هاي زمين که بگذرد بي حضور مولا ...
حيف اين عشق هاي پاکِ باطني که بسته شود به ناپاکي ...
حيف اين چشم هاي دنيايي که دلبسته شود به هر چه جز قامت دل آراي مهدي ...
حيف اين دست ها و زبان هاي دنيايي که به کار برده شود جز به عشق مهدي ...
هر چند معشوقِ من غايب است از نظرهاي دنياديدگان : اما مولاي من حاضر است در ثانيه هاي پاک هستي :
حاضر مانده تا عشقش را ارزاني کند بر جانهاي مشتاقان ...
کاش
مي شد عشقِ مهدي را با صحنه هاي اين چنيني بر انسانها نشان داد تا اگر هم
ريموت در دست مردند : افتخاري باشد برايشان در صحراي محشر ...
اما عشقِ مهدي رسيدني است : اگر به مهدي رسيدي : عاشق ميشوي و فارغ از هر چه رنگ دنيا بگيرد ..
حيف اين قلب : که بتپد براي هر کسي و هر چيزي جز مهدي ...
خلاصه که حيف اين " انسانيت " که خرج شود هر کجا جز به نام مهدي ...
حيف اين سال هاي زيباي جواني که نباشد به پاي مهدي ..
من عشقم را فرياد ميزنم : تا هر انسان آزاده اي بشنود ,
مرا تحسين کند : من جوانم و زنده به عشقِِ مهدي ...