نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 <    <<    46   47   48   49   50    >>    >
 
به انتظار تو هر کوچه اي چراغاني ست

هواي چشم من از اشتياق ، باراني ست



چه روزها که به ديدارت آقتاب شتافت

کرشمه هاي تو اما هميشه پنهاني است



نسيم ، بوي بهار تو را خبر داده است

پرنده هر چه به عشق تو در غزلخواني ست



به آبروي تو سوگند مي دهم ، که بيا

و گرنه باغ شود خشک رو به ويراني است



بيا به پاي تو پرپر شده ست خرمن گل

ازين بهار ، درين لاله زار ، ارزاني ست



چو غنچه دل به گلي بسته ام که بي خار است

چه احتياج به خضري که خود بياباني ست



به ديدن تو اگر قالبم تهي نشود

قصيده مي شوم از وصف تو که طولاني ست



چقدر فاصله داري مگر ستاره صبح ؟

حضور سبز تو دور از زمين ظلماني ست ؟



به دوستان تو امروز اعتمادي نيست

که هر گروه ، گره خورده پريشاني ست



براي باز شناسي ، فراز گنبد عشق

کبوتر حرم آماده نگهباني ست



شبي به شيوه شيرين ، کسي دلم را برد

قيافه مثل همين قافيه که نوراني ست

باز آي دلبرا که دلم بي قرار توست

وين جان بر لب آمده در انتظار توست



در دست اين خمار غمم هيچ چاره نيست

جز باده اي که در قدح غمگسار توست



ساقي به دست باش که اين مست مي پرست

چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست



هر سوي موج فتنه گرفته ست و زين ميان

آسايشي که هست مرا در کنار توست



سيري مباد سوخته تشنه کام را

تا جرعه نوش چشمه شيرين گوار توست



بي چاره دل که غارت عشقش به باد داد

اي ديده خون ببار که اين فتنه کار توست



هرگز ز دل اميد گل آوردنم نرفت

اين شاخ خشک زنده به بوي بهار توست



اي سايه صبر کن که بر آيد به کام دل

آن آرزو که در دل اميدوار توست



سلام ؛

وقتي از کار دست بکشيد که کار شما انجام شده باشد، نه آنگاه که خسته شده ايد.

اي آنکه در نگاهت حجمي زنور داري

کي از مسير کوچه قصد عبور داري؟



چشم انتظار ماندم، تا بر شبم بتابي

اي آنکه در حجابت درياي نور داري



من غرق در گناهم، کي مي کني نگاهم؟

برعکس چشمهايم چشمي صبور داري



از پرده ها برون شد، سوز نهاني ما

کوک است ساز دلها، کي ميل شور داري؟



در خواب ديده بودم، يک شب فروغ رويت

کي در سراي چشمم، قصد ظهور داري؟


سلام ؛

دستم بوي گل ميداد مرا به جرم چيدن گل محکوم کردند اما هيچکس فکر نکرد که شايد من گلي کاشته باشم.
کاش بودم شبيه آيينه

ساده و بي ريا و بي کينه



بازدارد، هواي شبگردي

دلم اين خرقه پوش پشمينه



از شراب غمت بنوشانم

جرعه اي اعتقاد ديرينه



آه از آن دم که شعله ور گردد

کوه آتشفشان اين سينه



رفته اي و به شوق آمدنت

مي شمارم هنوز، آدينه

سلام
ممنون .
+ عشق است ابالفضل 
مدينه اصلا يه شهر ديگه است يه حال وهواي ديگه داره

من رسيدم

اما چطوربهتون بگم عاشق مدينه بودن بد دردي چطور با اين درد دوري کنم

خداروشکر شهادت بي بي اونجا بوديم اما هيچ خبري نبود

پشت ديوار بقيع براي همتون دعاکردم..............

من بخدا دارم ديونه ميشم ميشه دوباره ببرم حرم

اينقدر تو فکر مدينه ام که حد وحساب نداره امروز معلم داشت درس ميداد يه دفعه داد زد گفت توحواست کجاست

من حواسم توحرم نبوي بود

من هميشه ميگم خوش به حالتون نرفتيد مدينه چون الان خودمو ميبينم دارم ديونه ميشم فائده نداره

ديونگي براي حرم خيلي درد بدي مامانم دلداري ام ميده ميگه 2ماه ديگه مي برمت کربلا اما همش توحال خومم ....کمکم کنيد

سلام ؛

يادمان باشد که سپاسگذاري را بايد همچون بذري کاشت بنابراين اگردوست داريم، فرزندانمان آدمهاي شکرگذاري بار بيايند، بايد اين صفت را به آنها بياموزيم.

خواهرم.. بمان در سنگرت که امانت دار؛چادر مادر سادات هستي...

كلبه كوچك

تنها بازمانده يك كشتي شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد، او با بيقراري به درگاه خداوند دعا مي‌كرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقيانوس چشم مي‌دوخت، تا شايد نشاني از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمي‌آمد.

سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه اي كوچك خارج از كلك بسازد تا از خود و وسايل اندكش را بهتر محافظت نمايد، روزي پس از آنكه از جستجوي غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود، بدترين چيز ممكن رخ داده بود، او عصباني و اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستي با من چنين كني؟»

صبح روز بعد او با صداي يك كشتي كه به جزيره نزديك مي‌شد از خواب برخاست، آن مي‌آمد تا او را نجات دهد.

مرد از نجات دهندگانش پرسيد: «چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟»

آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودي را که فرستادي، ديديم

آسان مي‌توان دلسرد شد هنگامي كه بنظر مي‌رسد كارها به خوبي پيش نمي‌روند، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم زيرا خدا در كار زندگي ماست، حتي در ميان درد و رنج.

دفعه آينده كه كلبه شما در حال سوختن است به ياد آوريد كه آن شايد علامتي باشد براي فراخواندن رحمت خداوند.

براي تمام چيزهاي منفي كه ما بخود مي‌گوييم، خداوند پاسخ مثبتي دارد.

اينم هديه اي از طرف دوست عزيزمون(سميه خانوم) که از قرآن کريم برامون آورد:

"چه بسا چيزهايي برايتان ناخوشايند باشد ولي خير شما در آن است وچيزهايي را نيک مي پنداريد ولي شرشمادرآن است"
سلام ؛

زنده را تا زنده است بايد به فريادش رسيد

ورنه بر سنگ مزارش آب پاشيدن چه سود؟؟؟

روزي، سنگتراشي كه از كار خود ناراضي بود و احساس حقارت مي‌كرد، از نزديكي خانه بازرگاني رد مي‌شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوكران بازرگان را ديد و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: اين بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو كرد كه مانند بازرگان باشد.

در يك لحظه، او تبديل به بازرگاني با جاه و جلال شد. تا مدت‌ها فكر مي‌كرد كه از همه قدرتمندتر است. تا اين كه يك روز حاكم شهر از آنجا عبور كرد، او ديد كه همه مردم به حاكم احترام مي‌گذارند. حتي بازرگانان.

مرد با خودش فكر كرد: كاش من هم يك حاكم بودم، آن وقت از همه قوي‌تر مي‌شدم!

در همان لحظه، او تبديل به حاكم مقتدر شهر شد. در حالي كه روي تخت رواني نشسته بود، مردم همه به او تعظيم مي‌كردند. احساس كرد كه نور خورشيد او را مي‌آزارد و با خودش فكر كرد كه خورشيد چقدر قدرتمند است.

او آرزو كرد كه خورشيد باشد و تبديل به خورشيد شد و با تمامي نيرو سعي كرد كه به زمين بتابد و آن را گرم كند.

پس از مدتي ابري بزرگ و سياه آمد و جلو تابش او را گرفت. پس با خود انديشيد كه نيروي ابر از خورشيد بيشتر است، و تبديل به ابري بزرگ شد.

كمي نگذشته بود كه بادي آمد و او را به اين طرف و آن طرف هل داد. اين بار آرزو كرد كه باد شود و تبديل به باد شد. ولي وقتي به نزديكي صخره سنگي رسيد، ديگر قدرت تكان دادن صخره را نداشت. با خود گفت كه قوي‌ترين چيز در دنيا، صخره سنگي است و تبديل به سنگي بزرگ و عظيم شد.

همان‌طور كه با غرور ايستاده بود، ناگهان صدايي شنيد و احساس كرد كه دارد خرد مي‌شود. نگاهي به پايين انداخت و سنگتراشي را ديد كه با چكش و قلم به جان او افتاده است!

باز اي جمعه آمدي مولا نيامد / صبح آمد ظهر شد شب رسيد آقا نيامد
دشمنان باخنده ميپرسندپس کوآقايتان / دوستان با گريه ميگويند مولا نيامد
دنيا که شروع شد زنجير نداشت، خدا دنياي بي زنجير آفريد. آدم بود که زنجير را ساخت، شيطان کمکش کرد.
دل، زنجير شد، زن، زنجير شد. دنيا پر از زنجير شد و آدم ها همه ديوانه زنجيري!
خدا دنيا را بي زنجير مي خواست. نام دنياي بي زنجير اما بهشت است.
امتحان آدم همين جا بود. دستهاي شيطان از زنجير پر بود.
خدا گفت: زنجيرهايتان را پاره کنيد. شايد نام زنجير شما عشق باشد.
يک نفر زنجيرهايش را پاره کرد. نامش را مجنون گذاشتند.
مجنون اما نه ديوانه بود و نه زنجيري. اين نام را شيطان بر او گذاشت.
شيطان آدم را در زنجير مي خواست.
ليلي، مجنون را بي زنجير مي خواست.
ليلي مي دانست خدا چه مي خواهد.
ليلي کمک کرد تا مجنون زنجيرش را پاره کند.
ليلي زنجير نبود. ليلي نمي خواست زنجير باشد.
او همچنان ليلي ماند. زيرا ليلي نام ديگر آزادي است.
سلام داداش من سايت شما رو لينک کردم لطفا وبسايت منرو هم لينک کنيد
ممنون
پاسخ

سلام:ممنون..........من دادش نيستم من خانم سيما رمضانيان هستم عکس اون آقا شهيد سيد مجتبي حسيني با دختر سه ساله اش است که به دست تروريستها در 9 دي 1388 ماشين اون را منفجر کردندبه روي چشم شما را در وبلاگ حضرت مهدي عج ........ دلتنگتم لينک مي کنم.چون پارسي بلاگ بيشتر از 50 تا لينک بيشتر قبول نمي کنه.[گل]
 <    <<    46   47   48   49   50    >>    >